شکل‌گیری ملی گرایی در ایران (مطالعه موردی: پهلوی اول)

وابستگی سازمانی/سمت

  • 1- کارشناسی‌ارشد علوم سیاسی، دانشگاه رازي rezasafaei23@gmail.com
  • 2- کارشناسی‌ارشد جغرافیاي سیاسی، دانشگاه آزاد اسلامی، واحد علوم و تحقیقات تهران
دریافت: ۱ آبان ۱۳۹۸ | انتشار: 1 بهمن 1398

منابع و ماخذ

1- آبراهاميان، يرواند (1384)، ايران بين دو انقلاب، مترجم: احمد گل محمدي و محمد ابراهيم فتاحي، تهران: نشر ني.
2- آشنا، حسام‌الدین (1373)، فرهنگ و تبلیغات حکومت در ایران، تهران: دانشگاه امام صادق(ع).
3- آشوري، داريوش (1377)، ما و مدرنيت، تهران: موسسه فرهنگي صراط.
4- آصف، محمدحسن (1384)، مباني ايدئولوژيك حكومت در دوران پهلوي، تهران: مركز اسناد انقلاب اسلامي.
5- اتابكي، تورج (1385)، تجدد آمرانه: جامعه و دولت در عصر رضاشاه، مترجم: مهدي حقيقت‌خواه، تهران: انتشارات ققنوس.
6- اسميت، آنتوني (1383)، ناسيوناليسم: نظريه، ايدئولوژي، تاريخ، مترجم: منصور انصاري، تهران: انتشارات تمدن ايراني.
7- اكبري، محمدعلي (1384)، تبارشناسي هويت جديد ايراني (عصر قاجاريه و پهلوي)، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي.
8- اکبری، محمد (1384)، تبارشناسی هویت جدید ایرانی، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.
9- اوزكريملي، اوموت (1383)، نظريه¬هاي ناسيوناليسم، مترجم: محمدعلي قاسمي، تهران: انتشارات تمدن ايراني.
10- ايرانشهر نگاهي بروزگاران گذشته ايران (1341)، ش12.
11- انتخابي، نادر (1371)، «ناسيوناليسم و تجدد در فرهنگ سياسي بعد از مشروطيت»، مجله نگاه تو، دوره 2، ش4.
12- بشيريه، حسين (1380)، موانع توسعه سياسي در ايران، تهران: انتشارات گام نو.
13- بشيريه، حسين (1379)، «ايدئولوژي سياسي و هويت اجتماعي در ايران»، مجله ناقد، ش2.
14- بن، استنلي (1370)، «ناسيوناليسم چيست»؛ مترجم: عزت‌اله فولادوند، مجله نگاه نو، ش4.
15- پرسي، لورن (1363)، شيخ خزعل و پادشاهي رضاخان، مترجم: محمد رفيع مهرآبادي، تهران: نشر فلسفه.
16- دولت‌آبادي، يحيي (1331)، ایدئولوژی سیاسی، ج4، تهران: انتشارات ابن‌سينا.
17- ديگار، ژان پير و ديگران (1377)، ايران در قرن بيستم، مترجم: عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تهران: نشر البرز.
18- دنسترويل، الیک (1358)، امپرياليسم انگليس در ايران و قفقاز، مترجم: حسن انصاري، تهران: انتشارات منوچهري.
19- رنجبر، مقصود (1382)، «هویت ملی معاصر»، فصلنامه مطالعات راهبردی، ش۲۱.
20- سجادپور، محمدكاظم (1381)، سياست خارجي ايران، تهران: دفتر مطالعات سياسي و بين¬الملل.
21- صفايي، ابراهيم (1356)، رضاشاه كبير و تحولات فرهنگي ايران، تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و هنر.
22- فوران، جان (1383)، مقاومت شكننده: تاريخ تحولات اجتماعي ايران، مترجم: احمد تدين، تهران: موسسه رسا.
23- عیوضی، محمدرحیم (1380)، طبقات اجتماعی و رژیم شاه، تهران: مرکز اسناد و انقلاب اسلامی.
24- كاتوزيان، محمدعلي همايون (1374)، اقتصاد سياسي ايران، مترجم: محمدرضا نفيسي و كامبيز عزيزي، چ11، تهران: نشر مركز.
25- كاتوزيان، محمدعلي همايون (1379)، دولت و جامعه در ايران، تهران: نشر مرکز.
26- گرامي، محمدعلي (1355)، تاريخ اقتصادي، سياسي، اجتماعي و نظامي دوران رضاشاه کبير، تهران: انتشارات یزدان.
27- ميلر، ديويد (1383)، مليت، مترجم: داود غراياق زندي، تهران: انتشارات تمدن ايراني.
28- وحدت، فرزين (1383)، رويارويي فكري ايران با مدرنیت، مترجم: مهدي حقيقت‌خواه، تهران: انتشارات ققنوس.
29- وينسنت، اندرو (1371)، نظریه‌هاي دولت، مترجم: حسين بشيريه، تهران: نشر ني.

متن کامل

مقدمه
در فضاي سياسي و اجتماعي خاص پس از انقلاب مشروطيت تحولاتي رخ داد كه از نظر تاريخي و ساختاري زمينه را براي پيگيري ايده وحدت و حفظ تماميت سرزميني كشور فراهم آورد. از نظر تاريخي، جنگ جهاني اول و دخالت بيگانگان، تلاش براي تبديل وضعيت استقلال كشور به جايگاه تحت الحمايگي متأثر از قرارداد 1919، زوال استيلاي دولت مركزي و ظهور نيروهاي گريز از مركز، وقوع شورش¬هاي محلي و قومي، تنش‌ها و بحران‌هاي ناشي از شورش‌ها از قبیل حركت شيخ خزعل در خوزستان، شيخ محمد خياباني در آذربايجان، ميرزا كوچك خان جنگلي در گيلان، اسماعيل آقا سميتقو در كردستان، محمدتقي خان پسيان در خراسان و امير افشار در كرمانشاه ضرورت ايجاد دولت مركزي نيرومندي را ايجاب مي‌كرد (ديگار ژان پير و ديگران، 1377: 57). از لحاظ ساختاري، با زوال نظام اجتماعي قديم، ضرورت صنعتي كردن كشور، توسعه اقتصادي، ايجاد مباني دولت مدرن به ويژه ارتش جديد و بوروكراسي، اصلاحات مالي و نظامي و تأمين وحدت ملي بيش از هر زمان ديگر احساس مي¬شد. علاوه بر وضعيت آشفته داخلي، عوامل تسهيل كننده ديگري نيز وجود داشت كه برانگيزاننده  خواسته‌هاي ناسيوناليستي بود. در اين ميان مي‌توان به متغيرهايي نظير تجددخواهي روشنفكران، آگاهي فزاينده از عقب ماندگي كشور، سرخورده شدن جبهه مخالف استبداد به دليل روند معكوس انقلاب مشروطيت، فرقه¬گرايي و كشمكش¬هاي افراطي سياسي، مشروعيت ايدئولوژيك خواسته‌هاي ناسيوناليستي و نهايتاً خواسته‌‌هايي كه براي رفع نفوذ و سلطه قدرت‌هاي بيگانه وجود داشت، اشاره نمود (فوران و جان، 1383: 49).
 بطوركلي، سال‌هاي 1285 تا كودتاي سوم اسفند 1299، سال‌هاي هرج و مرج و فروپاشي نظم در ايران بواسطه تنش‌ها و كشمكش‌هاي سياسي- اجتماعي داخلي و تهاجم و دست‌اندازي نيروهاي بيگانه، موجوديت سياسي و پيكره هويتي در معرض خطر تفرق و انحلال قرار گرفته بود. تجربه ناكام حكومت پارلماني، روي كار آمدن دولت‌هاي ضعيف و گرفتار دسته‌بندي و فرقه‌بازي، ناكام ماندن اصلاحات موعود، درماندگي كشور و نقض مرزهاي بيطرفي، زمينه‌هاي لازم را براي طرح و بسط ايده‌اي وحدت محور فراهم آورده بود. توسل روشنفكران و نظريه يك نفر فرمانرواي مستبد روشن‌انديش، يك شخصيت نيرومند، بيانگر ادراك جديد آنان از هويت جديد در ايران در چارچوب دولتي مقتدر و متمركز بود كه بتواند با رفع از هم گسيختگي و تنش‌هاي عارض شده سعادت را بر ما تحميل کند و پرده اوهام را بزور از جلوي چشم ما رد كند؛ هرچند نبايد علاوه بر توجه به عوامل داخلي، نقش تعيين كننده انگليس و كارگزاران آن در ايران را براي استقرار يك ديكتاتوري نظامي از ياد برد (همان، 301). پس از به قدرت رسیدن رضا خان در نتیجه کودتای انگلیسی سوم اسفند 1299 و سرانجام تاجگذاری وی در اردبیهشت 1304 و شروع سلطنت 53 ساله پهلوی‌ها بر ایران دوران جدیدی از دولت به مفهوم وستفالیایی و مدرن آن را آغاز شد؛ حکومتی که رضاشاه بعنوان قوه محرکه دولت مدرن ایران پایه¬گذاری نمود، نمونه کامل یک حکومت مطلقه بود و در شرایطی به قدرت رسید که جامعه ایران در حال گذار از یک جامعه سنتی به یک جامعه مدرن قرار داشت و لذا بی¬ثباتی¬های سیاسی و اجتماعی دوران قاجاریه تحولات ناشی از انقلاب مشروطیت و ناکامی کابینه¬های پس از استقرار مشروطیت در ثتبیت نمودن شرایط اجتماعی و سیاسی آن زمان، حکومت مطلقه رضا خانی را بر آن داشت تا پروژه نوسازی ایران را در ابعاد مختلف سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و نظامی در دستورکار اصلی خود قرار دهد و به نوعی پروژه دولت-ملت‌سازی مدرن ایرانی را شروع نماید (اکبری، 1384 : 223).
در اين فضاي كشمكش سياسي اين سوال بوجود آمده كه: هویت دولت در ایران عصر پهلوی اول برپایه چه اصولی شکل گرفته و تاثیر آن بر سیاست خارجی و مناسبات بین¬المللی ایران چگونه بوده است؟ در پاسخ اين فرضيه مطرح مي‌شود كه هويت دولت ايران در عصر پهلوی اول برپایه تمرکز بر حس ناسیونالیسم ایرانی در کشور بود که به لحاظ تقلید از فرهنگ غرب و جدایی از فرهنگ ایرانی، باعث ناکارآمدی در امور داخلی و عدم سياست خارجي درست در مناسبات بین‌المللی گردید. بر این اساس ابتدا تاريخچه‌اي مختصر از نحوه شكل‌گيري دولت مدرن و ناسيوناسيم در ايران ارائه مي‌شود و پس از آن رويكرد ناسیونالیستی باستان¬گرا در حکومت رضاشاه پهلوی و آثار اين رويكرد بر سياست خارجي مورد بررسي قرار مي‌گيرد.

1- ايدئولوژي ناسيوناليسم
ناسيوناليسم غالباً به منزله ايدئولوژي بعنوان شكلي از رفتار نگريسته مي¬شود كه از خودآگاهي ملي، هويت قومي يا زباني در چارچوب فعاليت¬ها و بيان سياسي استفاده مي¬كند در اين معنا، دولت ملي محصول تلاقي ايدئولوژي ناسيوناليسم و دولت¬گرايي است كه از يكسو تمايل به تحكيم و تثبيت قدرت دولتي دارد و از سوي ديگر درصدد ايجاد فضايي هويت¬ساز و وحدت¬بخش است كه براساس آن تمامي عناصر فرهنگي و تحت حاكميت خود را به سوي اطاعت از يك فرهنگ غالب رسمي سوق دهد. بنابراين، ناسيوناليسم وضعيتي ذهني و به معناي اراده¬اي جمعي است كه نهايت وفاداري فرد را نسبت به دولت ملي نشان مي-دهد (وينسنت، 1378: 333). ناسيوناليسم جنبشي ايدئولوژيك براي دست يافتن و حفظ استقلال (حاكي از نفوذ هميشگي ناسيوناليسم در ملت¬هاي ديرپا)، وحدت و هويت براي مردماني است كه برخي از اعضاي آن به تشكيل يك ملت بالقوه و بالفعل باور دارند. هسته اصلي ناسيوناليسم مبتني بر شكلي از فرهنگ عمومي و نماد سياسي و در نهايت فرهنگ توده¬اي سياسي شده¬اي است كه تلاش مي¬كند شهروندان را براي عشق ورزيدن به مليت¬شان و رعايت قوانين و دفاع از سرزمين بسيج كند. لئون پي.بارادات موجوديت سياسي ناسيوناليسم را بيش از يك توصيف صرف سياسي دانسته و مي¬نويسد:
ناسيوناليسم آئينه¬اي است كه افراد خود را در آن مي¬بينند و تعريف مي¬كنند، منشوري است كه بواسطه آن افراد مشاهده مي¬كنند، ارزيابي مي¬كنند و نسبت به حوادث و ديگر مردم عكس¬العمل نشان مي¬دهند. ناسيوناليسم كيفيات غيرمادي مشخصي دارد كه موجب ادراك، تاريخ، عزم و اراده در پيروانش مي¬گردد (آصف، 1384: 80).
از لحاظ سیاسی نیز ناسیونالیسم ایرانی، به صورت یک ایدئولوژی دولتی، در عصر رضاشاه پا به عرصه وجود نهاد تا یک دولت مدرن برپایه آن ایجاد شود. بنابراین دولت پهلوی اول، دولتی بود که براساس اندیشه‌های ناسیونالیستی، درصدد برآمد هویت ملی ایجاد نماید. سیاست «ایرانیزاسیون» حکومت پهلوی اول، که پیش‌شرط ایجاد یک دولت ملت مدرن تلقی می‌شد، بر همگرایی تدریجی قوم‌ها و اقلیت‌های بومی، مذهبی و زبانی استوار نبود. این سیاست، بر روش ایل‌زدایی و نفی جنبش هویت‌های ایلاتی اتکا داشت و درست به این دلیل، به افزایش تنش‌های سیاسی بین دولت مرکزی و ایلات ساکن در کشور منجر شد. اینکه در دوره یاد شده، جنبش‌های تمرکززدایی با استناد به هویت قومی متفاوت و مفاهیمی چون زبان، مذهب با قدرت مرکزی مبارزه کردند، نشان ‌دهنده تازه و نوپا بودن این خودآگاهی بوده است. در گذشته ایلات و قبایل برای کسب قدرت، فرمانروایی و توسعه نامحدود آن به مبارزه برمی‌خاستند که ماهیتی کاملا متفاوت با ادعاهای جدید قومی داشت. اینکه رضاشاه در سیر ایجاد دولت مدرن، به سرکوب ایلات و قبایل متوسل شد، خود گواهی بود بر جدید بودن مفهوم ناسیونالیسم در ایران که نارضایتی‌های بسیاری را در پی داشت. این نارضایتی‌ها به حدی رسید که اغلب مردم ایران به انقلابی خونین و حتی گسترش جنگ به سوی ایران راضی بودند (آبراهامیان، 1377: 300-301).
 از زاویه دیگری به جرات می‌توان گفت که دولت رضاشاه، دولت ناسیونالیستی نبود. چون ناسیونالیسم مبتنی بر حاکمیت ملی و فزونی قدرت و اراده ملی است. در واقع ناسیونالیسم، زمانی محقق می‌شود که دولت ملی، قدرت خود را از ملت کسب کند، حال آنکه هیچ یک از دولت‌های پهلوی چنین وضعی نداشتند. وحدت و انسجام ملی به معنای تلقی مشترک عقلی از خود و محیط بیرونی است. رضاشاه بطور مصنوعی و بر پایه‌های شناور می‌خواست این هویت ملی را ایجاد کند که در عمل شکست خورد. بنابراین ساختار سیاسی جدید هنگامی مبتنی بر عقلانیت است که بتواند خالق فرهنگ سیاسی خود باشد و هویت ملی بواسطه این تحول بر هویت‌های قومی، گروهی و عشیره‌ای غلبه یابد. این در حالی بود که قرن‌ها مجموعه فرهنگ عشایری بر گستره سرزمین ایران سایه افکنده و فرهنگ بومی، محلی و عشیره‌ای در مدت زمان متمادی، بواسطه استمرار، فرهنگ سیاسی غالب در ایران زمین گردیده بود که از آن به مثابه مانع اساسی شکل‌گیری هویت ملی و یکپارچگی سیاسی یاد می‌شود (رنجبر، 1382: 629). پی‌ریزی این دولت مدرن به بهای سرکوبی تحول و پیشرفت سیاسی و تمامی مظاهر آرمان‌های دموکراتیک انجام گرفت. چنین تصور می‌شد که نوسازی کشور فقط از راه خودکامگی و سرکوب نهادهای دموکراتیک دست‌یافتنی است. خودکامگی در اداره امور کشور و اعمال زور و فشار برای حصول اطاعت و پیروی زیردستان، همواره با کوتاهی در وسعت بخشیدن به پایگاه‌های اجتماعی ــ اقتصادی حکومت و غفلت از تشکیل و ترغیب احزاب معتبر سیاسی، ناگزیر نتایج ویرانگر به بار می‌آورد. ادامه عناصر محوري ايدئولوژي ناسيوناليسم ايراني در دوره پهلوي اول را حول محورهاي وحدت و يگانگي ملي، باستان‌گرايي، دلبستگي به وطن، تداوم سلطنت و موقعيت محوري شاه مورد توجه قرار مي‌دهيم.
1-1- وحدت و يگانگي ملي
 در الگوي هويتي پهلوي اول، تمركزگرايي وسيله تحقق مدرنيزاسيون و زمينه مشروعيت¬يابي ايدئولوژي ناسيوناليسم بود. نگرش دولت محور در اين مقطع، اساساً وحدت¬طلب و يكپارچه¬نگر بود كه هدف غايي آن فراهم نمودن چارچوبي نظري براي به وحدت رساندن جريان¬ها، گروه¬ها و دسته¬بندي¬هاي موجود در محدوده جغرافيايي خاص يا تابع حكومت و دولت. اين نوع ناسيوناليسم وحدت محور تلاش مي¬نمود هويت¬هاي اوليه و از پیش موجود جامعه ايراني را در قالب¬هايي نظير هويت خانوادگي، ايلي، قبيله¬اي و طايفه¬اي به سطحي فراگيرتر يعني در چارچوبي ملي تحويل نمايد؛ زيرا آنچه كه در اين مقطع عنصر محوري تلقي مي¬شد نه انديشه حكومت قانون يا حاكميت مردم، بلكه تحقق نوعي يگانگي ملي بود كه در پرتو آن اغتشاش و تنش در مباني هويتي التيام يابد. در چارچوب هويت ملي، هر ايراني مي¬بايست با هم وطنان خود احساس همبستگي و هم¬پايه¬گي هويتي كند و در عين حال با همسايگان دور و نزديك خود در فراسوي مرزهاي ملي احساس بيگانگي و غيريت داشته باشد .
 در اين ميان از آنجائيكه مجال بروز به هيچ الگوي هويتي ديگري بعنوان هم عرض هويت ملي داده نمي-شود، همه تعلقات هويت¬بخش ديگر بايد رنگ ببازند و يا بي¬معنا شوند. در واقع، اين الگو درصدد تأسيس هويتي سراسري از طريق تضعيف هويت¬هاي پراكنده و پاره پاره دوران پيش حول محورهايي نظير نزاع و رقابت ايلات و عشاير، فرقه¬هاي مذهبي و صوفيانه، و نزاع شيعه و سني، حيدري و نعمتي بود. چنين هويتي با تأكيد بر ناسيوناليسم ايراني در چارچوب دولت ملي مدرن بعنوان هويتي فراگير مي¬بايست بر فراز همه هويت¬هاي مادون ملي گسترش يابد (بشيريه، 1380:  122-123).
 سرکوب طوائف لر در منطقه لرستان، دستگيري شيخ خزعل و به انقياد درآوردن ايلات تحت امر وي، مورد تهاجم قرار دادن ايلات و عشاير كرد، حذف رهبران عشاير قشقايي، سركوب شورش بختياري¬ها، در هم شكستن مقاومت ايلات بوير احمد و ممسني، تخته قاپو كردن عشاير و ايلات، كشيدن راه آهن و خطوط مواصلاتي جديد، ايجاد نظام آموزشي واحد، نظام وظيفه اجباري و حتی  پوشش يكسان نيز جملگي اقداماتي براي تحقق اين هدف بودند. اين نوع تلقي از ناسيوناليسم گرايشي عميق و مجدانه براي دستيابي به وحدت سياسي دارد كه به معناي نوعي يكسان¬سازي و ايجاد هويتي سراسري است كه تصور بر اين است از طريق نفي اختلاف عقايد، مبارزه با خرده¬نگري در تمام سطوح اجتماعي - سياسي، زباني و اداري و از ميان بردن اغتشاشات  داخلي و مبارزه با عصبيت¬هاي سنتي، قبيله¬اي، محلي و قومي تحقق مي¬يابد. ضرورت كاربست مفهوم موسع ايران به جاي پرس و پرسيا نيز ناظر بر همين رويكرد است.
در مجله رسمي دولت درباره ضرورت اين تغیير آمده است چنين مي¬خوانيم: اول آنكه پارس قسمتي از مملكت ايران است كه مقر پادشاهان ايران در زمان ارتباط يونانيان با ايراني¬ها بوده و آنها ايران را پرس ناميده¬اند. دوم اينكه، ايران از لحاظ جغرافيايي شامل فلات وسيعي است كه قسمت اعظم آن جزء قلمرو سلطنت ايران بود، سوم آنكه، از نقطه نظر نژادي چون مولد و منشأ زاد آرين در ايران بود، طبيعي است كه ما نبايد از اين اسم بي¬بهره بمانيم. و چهارم اينكه، هر وقت كلمه پرس گفته و نوشته مي‌شود، خارجي‌ها فوراً صفت جهل، بدبختي و تزلزل استقلال و هرج و مرج و بي‌استعدادي سابق ايران را به خاطر مي¬آورند (اكبري، 1384: 278).
محوري‌ترين عنصر درازمدت در انديشه يگانگي و وحدت¬گرايي، تأكيد بر مهندسي زبان از طريق يكسان-سازي زبان ملي بود. اندرسون معتقد است موضوع زبان¬هاي ملي و مطالعه تطبيقي زبان از اواخر قرن هجدهم به اين سو در پرتو ناسيوناليسم آغاز شد. در اين دوره، زبان¬هاي محلي محدود شدند، لغت¬نامه¬ها و كتاب¬هاي گرامر تأليف شد، و افزايش عمومي ميزان سواد به همراه رشد موازي آن در سياست، گسترش صنعت و ارتباطات محرك جديدي براي وحدت زباني شد (اوزكريملی، 1383: 182-183). متأثر از اين نگرش، فعاليت¬هاي رسمي براي اروپايي¬سازي پوشش بعنوان زبانِ معيارِ پيشرفت آغاز شد كه در مرحله اول بيشتر يكسان¬سازي پوشش مستخدمين دولتي را مدنظر قرار مي¬داد؛ اما در ادامه با طرح جايگزيني كلاه پهلوي به جاي كلاه¬ها و دستارهاي سنتي و سپس كلاه شاپو (كه وجهه¬اي بين¬المللي داشت تا ملي)، منع استفاده روحانيون از پوشش سنتي (به جز مجتهدين، مفتي¬ها و كساني كه از عهده آزمون رسمي دولت برآيند)، و كشف حجاب زنان فضاي عمل و اجراي گسترده¬تري مي¬يافت. دولت براي تحقق چنين امري، نوعي نظارت سراسربينانه (به تعبير فوكويي) را با بهره¬گيري از ابزارهاي مراقبت و تنبيه بكار بست.
نيروهاي مستخدم دولت مي¬بايست براساس سياست تبلور و ظهور با پوشش جديد در اماكن عمومي حضور يابند تا ديگران نيز از آن تأثير پذيرند، مغازه¬ها، سينماها، حمام¬هاي عمومي و حتي درشكه¬هاي مسافركش از پذيرش زنان محجبه معذور بودند، مخبرالسلطنه هدايت كه سال¬ها نخست وزیر رضا شاه بود در کتاب (خاطرات و خطرات) درباره سياست تغيير لباس اظهارنظري دارد كه در راستاي فهم سياست‌هاي ظاهري و تبلور كه از مظاهر سلطانيسم است مي‌تواند سودمند باشد: در اين اوقات روزي به شاه عرض كردم تمدني كه آوازه‌اش عالمگير است دو تمدن است يكي تظاهرات در بولوارها، يكي تمدن ناشي از لابراتورها. تمدني كه مفيد است و قابل تقليد، تمدن ناشي از لابراتورها و كتابخانه‌ها است. گما ن كردم بدين عرض من توجهي فرموده‌اند. آثاري كه بيشتر ظاهر شد تمدن بولوارها بود كه بكار لاله‌زار مي‌خورد و مردم بي‌بند و بار خواستار آن بودند.
2-1- باستان‌گرايي
 ايدئولوژي ناسيوناليسم با هدف جستجوي اصالت و دستيابي به نوعي منزلت از طريقت حول در تقدير و سرنوشت تاريخي چنين مي‌پندارد كه تاريخ در حاشيه قرار گرفته موجود مي‌بايد جاي خود را به سرنوشت پرتحركي دهد كه پيش از اين و در گذشته  طلایی ملت قابل اکتشاف است و به تعبیر اسمیت کیش مردگان با شکوه (اسمیت، 1383: 187). اين تعبير و ادراك از تاريخ متناسب با ايده ارنست رنان است كه در آن فراموش كردن و كنار گذاشتن بخشي از تاريخ توسط امكانات سیاست و قدرت بعنوان عامل اصلي سازنده مليت تلقي مي‌شود و ويژگي‌هاي مشخصي كه در حال حاضر بعنوان سازنده هويت ملي ديده مي‌شود، براساس قابليت استنادپذيري به نياكان دور مورد سنجش قرار مي‌گيرد (میلر، 1383: 41-40).
اين تلقي از تاريخ، اهتمام جدي در توجه به عناصر اسطوره‌اي، باستاني قومي نژادي را در تاريخ‌نگاري ملي مورد توجه قرار مي‌دهد. بطوريكه تحولات را به روش خاصي تفسير مي‌كند، به برخي تحولات شاخ و برگ مي‌دهد و از اهميت برخي ديگر مي‌كاهد و به سمت نوعي نگاه گزينشي به ميراث گذشته حركت مي‌كند. اين نوع ادراك اغلب برپايه نوعي قوم‌مداري شكل مي‌گيرد كه براساس آن گروه خاص موردنظر، مركز همه چيز است و ديگر گروه¬ها در مقايسه با آن سنجش و ارزيابي مي‌شوند. اين امر مي‌تواند شكل‌هايي افراطي از نابردباري فرهنگي، مذهبي و حتي سياسي به خود بگيرد. در ايران نيز ناسيوناليسم بي‌بهره از اين تاريخ‌سازي و روايت‌پردازي باستان‌گرا نبود. نظريه‌پردازان و روشنفكران عصر پهلوي اول دو منطق استراتژيك را در راستاي اهداف ناسيوناليستي پيگيري نمودند: نخست به بازنمايي روايتي از هويت پرداختند كه تا حدودي تحت تأثير تحقيقات شرق‌شناسانه اروپائيان بود و به صورت كاذبي بر اصالت تأكيد مي‌نمود. دوم اينكه بر قدرت‌يابي فرهنگ و ميراث ايراني از طريق پاسداشت گذشته پشتيباني و حمايت از آن تأكيد  مي‌كرد.
مورد توجه قرار گرفتن  تئوري‌هاي نژادي در اروپا و قرار گرفتن نژاد آريايي بعنوان شاخه‌اي از طبقه‌بندي هند و اروپايي موجب انفكاك و متمايز كردن جوامع برپايه عوامل نژادي، بدون توجه به سطوح پيچيده مباني فرهنگي هويت و مبادلات ميان تمدني شد. اين نوع تلقي از تاريخ به نحو ساده‌انگارانه‌اي تاريخ را از حيث داخلي به شقوق و دوره‌هاي مختلفي نظير دوران پيش از اسلام، اسلامي، جديد تقسيم مي‌كرد و از جهت بيروني سعي بر تمايز دقيق تاريخ خود از ديگري داشت. غافل از اينكه التقاط و ادغام عناصر يهودي، زرتشتي، مسيحي و ميترايي كه بارزترين وجه آن در ادبيات فارسي نمايان است، بيانگر ريشه‌هاي عميق فرهنگي انطباق و تعامل فرهنگي و فقدان هر نوع مرزبندي نژادي در گذشته بوده است.
داريوش آشوري در اينباره مي‌نويسد: ناسيوناليسم مدرن ايراني كه در پي پايه‌گذاري دولت مدرن و قدرتمند ايراني بوده است پايه خود را بر آگاهي ديرينه ايرانيان به هويت قومي خود مي‌گذارد كه هويت ديرينه فرهنگي ست و در اوج خود تكيه خود را بر تاريخ پيش از اسلام مي‌گذارد. اين تاريخ كه بخش عمده آن در دوران اسلامي ناشناخته بود يا در اساطير گم بود، در قرن نوزدهم با كوشش¬هاي باستان‌شناسانه فيلولوگ‌هاي (زبان‌شناسان) اروپايي كشف شد. اين ناسيوناليسم، در صورت گزاف‌گرايانه خود بر گماني از ايرانيت ناب تكيه داشت كه ناگزير با اسلام بعنوان ديني بيگانه با ايرانيت ناب سر ستيز داشت و يا مي¬خواست آن را ناديده انگارد يا اگر بشود يك دين ايراني بيافريند يا دين گذشته ايراني را دوباره زنده كند (آشوري، 1377: 188-187).
بنابراين، جريان تاريخ‌نگاري ايران¬مدار جايگزين تاريخ‌نويسي اسلامي شد و گذشته‌هاي خاموش و فراموش شده پيش از اسلام در قالب گذشته‌اي پرشكوه يا آنچه (ابداع سنت¬ها) خوانده مي‌شود، تبليغ شد. در اين گذشته نوساخته، كيومرث، انسان نخستين و آغازين پادشاه بشر، مزدك، نظريه‌پرداز آزادي و برابري، كاوه آهنگر،  بنيانگذار جنبش سوسياليستي، و انوشيروان پادشاهي عدل‌پرور و مشروطه مسلك برشمرده شد. اين نوع گرايش باستان‌گرايانه با بهره‌گيري استعاري از مفاهيم هويتي ايران پيش از اسلام، با بهره‌گيري از نوعي نگرش رمانتيك - نژادگرايانه درصدد ايده آليزه كردن تجربه آن دوران بود. بعنوان نمونه عباس اقبال آشتياني - مورخ برجسته عصر پهلوي و نويسنده بسياري از كتب تاريخي، ضمن ارجاع آغاز تاريخ ايران به مهاجرت آريايي‌ها و سكونت آنها در قلمرو ايران، تحت تأثير محققان شرق‌شناسي و برپايه اظهارنظري نژادپرستانه ايرانيان را از (نژاد سفيد) مي‌داند كه در مقابل نژادهاي، ديگر نظير زرد، سياه و سرخ از ساختار فيزيولوژيك، استعداد و هوش قابل توجهي برخوردار است؛ در حاليكه نژاد سياه در پائين‌ترين سلسله مراتب نژادي داراي كمترين استعداد بوده و در بربريت زندگي مي‌كند روزنامه ايران آزاد به مديرمسئولي سيف آزاد كه حلقه‌اي از روشنفكران رسمي پهلوي در آن مطلب مي‌نوشتند، با تأكيد مستمر بر نژادگرايي، نخبه‌گرايي و نفي برابري ملت¬ها (طرفداري از مرام هيتلر و دوستي با آريانژادان) را مرام و مقصود خود مي¬دانست.
تجلي تفكر ايران‌گرايانه در رفتار فرهنگي حكومت پهلوي به صورت بيگانه‌ستيزي و ابراز تنفر از هرگونه عنصر غيرايراني جلوه پيدا كرد كه بعدها فرهنگ اروپايي از اين قاعده مستثني شد و فرهنگ و زبان اسلامي و عربي مورد هجوم قرار گرفت (صفايي، 1356: 91). هرچند برخي از تحليل‌گران نيز معتقدند عليرغم تأكيد ناسيوناليسم اين مقطع بر دوران پيش از اسلام، اين رويكرد را نمي‌توان ضدمذهبي يا ضداسلامي دانست و با طرح اقتدار مداوم فرهنگ ايراني در تمدن اسلامي، ادعاهاي موجود درباره برتري فرهنگي دوره اسلامي را رد مي‌كرد. در چنين نگرشي اسلام نه بعنوان كنشي مذهبي بلكه در قالب هويتي جمعي مدنظر قرار مي‌گرفت كه مي¬بايست جهت تحكيم ناسيوناليسم به خدمت گرفته شود؛ اما واقع مطلب اين است كه اين ستيزش با نژاد عرب و حذف و به حاشيه راندن روحانيون با هر نيتي كه صورت گرفته باشد، نوعي ناسيوناليسم راديكال، ناشكيبا و شيفته شكوه شاهنشاهي باستاني را روياروي اسلام قرار مي‌داد كه پيامد آن چيزي جز تلاش براي تضعيف مذهب نبود (كاتوزيان، 1374: 126).
3-1- دلبستگی و تعلق به وطن (وطن‌پرستي)
در ادبيات موجود، غالباً مفهوم ناسيوناليسم در ارتباط با مؤلفه‌هايي نظير احساس وفاداري به ملتي خاص، رعايت منافع ملي، اهميت اساسي دادن به صفات ويژه (خصيصه‌هاي) ملي، حفظ فرهنگ ملي و حق هر ملت براي داشتن حكومتي مستقل مورد توجه می‌شود (بن.استنلی، 1370: 5). كاظم‌زاده ايرانشهر نيز حس غرور ملي را بنيان اصلي تجدد دانسته و تنها طريق بيدار كردن روح افسرده ايراني را بيش از هر چيز در گرو تولد حس مليت و اينكه ايراني چه بوده و چه شده دانسته و متذکر شد هر فرد ایرانی باید آثار و مفاخر خود را عزیز و محترم بدارد و از یادگارهای تاریخی نیاکان خود نگهداری بکند و هر فرد را که صدمه به ملیت او بزند و یا خیال تحقیر او را در دماغ بپزد، دشمن بی‌امان خود بداند (ایرانشهر، 1341: 315). متأثر از چنين ادراكي از مليت در ديدگاه روشنفكري، مفاهيمي نظير وطن، ايران، سرزمين، زادگاه، موطن مركزيت يافت و شخصيت¬هايي نظير فردوسي، ابن‌سينا، سعدي، حافظ و عمر خيام كه تصور مي‌شد مي‌توان با بهره‌گيري از آنها تأكيد بر فرهنگ ملي را غنا بخشيد، مورد توجه قرار گرفتند. به‌رغم توجه گسترده‌اي كه در ميان روشنفكران به مقوله مليت و ناسيوناليسم وجود داشت، در الگوي سياسي حاكم ناسيوناليسم حول محور شاه تعريف مي‌شد نه وطن، در اين تصور از ناسيوناليسم كه از آن به ناسيوناليسم سلطنتي نیز تعبير مي‌شود، وطن‌پرستي و احساس مليت بيشتر در قالب وفاداري به سلطنت معنا مي‌يابد تا به كشور.
به تعبير ديگر، علاقه و تعلق ويژه‌اي كه بعنوان هدف اين نوع ناسيوناليسم ترويج مي‌شد، در راستاي اهداف مقام سلطنت و جايگاه شاه بود كه به نحو بارزي در ارجحيت سلسله مراتبي شاه بر ميهن در شعار (خدا، شاه، ميهن) بازتاب مي‌يافت.  اين نوع ناسيوناليسم برخلاف ناسيوناليسم شكل گرفته در غرب كه برپايه آزادي فردي، انتخاب، قرارداد اجتماعي و انبساط جامعه مدني معنا مي‌يافت، با تأكيد بر اراده‌گرايي و انبساط عرصه قدرت سياسي، حوزه جامعه مدني را به عقب رانده و مشاركت، آزادي، حق انتخاب در آن معنايي نداشت (انتخابی،1371: 26).
هيلل فريش در دايره‌المعارف ناسيوناليسم مي‌نويسد: ناسيوناليسم پهلوي بيشتر به سمت نوعي ميهن‌پرستي شخصي شده در نوسان بود، زيرا به جاي آنكه بر گرايش‌هاي آزادي‌خواهانه و قانون‌گرايانه در قالب يك سرزمين معين تأكيد نمايد مبتني بر وفاداري شخصي، سنتي، فرهنگي يا معطوف به نژاد بود. موج ميهن‌پرستي در كشورهايي نظير عثماني و ايران با گسترش و رشد نوعي ناسيوناليسم ارگانيك يا قومي (تورانيسم و آريايي‌گري) دنبال شد كه خواهان ايجاد هويت مشترك و تحقق روحيه‌اي بنيادي از جمع‌گرايي بود، نه آنكه به دنبال شكلي از حكومت باشد كه حقوق آحاد شهروندان را تضمین کند (فریش، 1383: 433). در اين نوع نگاه، مفهومي از هويت ملي بعنوان ايدئولوژي رسمي دستگاه پادشاهي ساخته و پرداخته و تبليغ شد كه همان مفهوم كهن (ايرانشهر) است كه حافظ و نگهبان آن نظام شاهنشاهي است. در اين راه با تحريف بسياري از واقعيت‌ها و با هدف فراهم آوردن مباني ايدئولوژي شاهنشاني تلاش شد تا شاه، شأن و مقامي فراتر از انسان معمولي يافته و بي‌نياز از مشروعيت مردمي دانسته شود.
4-1- ایران‌گرایی و شاه‌محوری
یکی از اصول مهم حاکم بر تجدد، ساختن ایرانی به طرز پهلویسم بود. ویژگی این اصل ایرانی‌گری و شاه‌پرستی  بود. رجوع به قوانین، مقررات و برنامه‌های این دوران به روشنی گواهی می‌دهد که اصل یاد شده در بسیاری از برنامه‌های این دوران مدنظر بوده است. در زیر به بعضی از تصمیمات و اقدامات عصر دولت مطلقه رضاشاه برای دستیابی به این اصل اشاره می‌شود:
تصمیم نمایندگان مجلس راجع‌ به دعوت دولت به تعمیر مقبره حکیم ابوالقاسم فردوسی (۱۳۰۳)، قانون سجل احوال (۱۳۰۴)، قانون یکصدهزار تومان اعتبار برای مخارج جشن جلوس و تاج‌گذاری (۱۳۰۴)، ماده ۸۱ قانون مجازات عمومی توهین به شخص اول مملکت (۱۳۱۰)، تفسیر اصل ۳۷ متمم قانون اساسی موضوع کلمه ایرانی‌الاصل (۱۳۱۷)، قانون تبدیل برج‌ها به نام‌های فارسی (۱۳۰۴)، آئین‌نامه بکارگیری سال شمسی به جای سال قمری (۱۳۰۶)، بکار بردن ایران به جای پرس و پرشیا (۱۳۰۹)، سلام شاهنشاهی و سرود ملی ایران (۱۳۱۴)، تغییرات اسامی نقاط و شهرهای کشور به فارسی و نام‌های باستان (۱۳۱۴)، مراسم سلام در حضور شاه (۱۳۱۲)، نحوه انتخاب اسامی، نقاشی از تمثال پادشاه (۱۳۱۵)، سازمان پرورش افکار (۱۳۱۷)، سازمان پیشاهنگی (۱۳۱۴)، تاسیس انجمن لغت و ادبیات فارسی (۱۳۱۳)، اساسنامه فرهنگ زبان فارسی (۱۳۱۴) و اساسنامه فرهنگستان زبان ایران (۱۳۱۴).
قوانین و مقررات فوق با تکیه بر ارزش خاصی ضرورت یافت که در این تحقیق تحت عنوان ایران‌گرایی و شاه دوستی از آن یاد شده است. قوانینی همچون قانون سجل احوال، تابعیت، و بازسازی مقبره فردوسی، و نیز اساسنامه فرهنگستان زبان ایرانی (فارسی)، که مهمترین گام برای گسترش زبان فارسی بود، دقیقا در جهت تحقق ارزش ایران‌گرایی تصویب شدند. براساس اسناد و مدارک موجود می‌توان گفت که در آن عصر ایرانیت و شاه‌پرستی دو رکن مهم و جدانشدنی از مسیر تجدد تلقی می‌شدند و با یکدیگر همزاد بودند. شاه‌دوستی و شاه‌محوری، تلاش برای خلق وجهه کاریزمایی برای پادشاه و پیوند سلطنت با موجودیت ایران و ایران‌گرایی با تاکید بر لزوم تجدید عظمت ایران باستان (عیوضی، 1380: 255).
پس از انقلاب مشروطه به صورت یک آرمان درآمد و ناسیونالیسم یکی از زیرساخت‌های اساسی حکومت گشت. ایران‌گرایی دوران رضاشاه در اقدامات زیر انعکاس یافت: الف‌) تاسیس فرهنگستان؛ ب‌) بزرگداشت فردوسی و شاهنامه؛ ج‌) تدوین تقویم مستقل ایرانی؛ د) تغییر نام کشور؛ هـ) باستان‌شناسی (آشنا، 1373: 78). در نتیجه می‌توان گفت که برای با هم بودنِ ایران‌دوستی و شاه‌پرستی تلاش‌های بسیاری می‌شد. شاه‌محوری و تلاش برای تحقق وجهه کاریزمای رضاشاه یکی دیگر از محورهای اساسی فرهنگ سیاسی دوران رضاشاه بود. مشروطه شاه را از فردی مقتدر و انتقادناپذیر به مقامی تشریفاتی و گاه زائد و مزاحم تبدیل کرد. لذا رضاخان نیز در ابتدای حکومت خود با مشکلی به نام مشروعیت مواجه شد. وی با اقدامات سریع نظامی و تبلیغاتی توانست در آستانه سلطنت دیدگاه مثبتی در میان توده مردم نسبت به خود ایجاد کند. مراسم آغاز سلطنت نیز با هدف بزرگداشت شاه انجام شد. از سال ۱۳۱۴ به تدریج شاه‌دوستی جنبه افراطی به خود گرفت و ساخت و نصب مجسمه شاه به یکی از اشتغالات شهرداری‌ها تبدیل شد. چاپلوسان در سال‌های آخرسلطنت رضاشاه بطور جدی برای القای مفهوم «شاه‌پرستی» تلاش می‌کردند و به اشکال مختلف درصدد برآمدند فرهنگ اسلامی را ضعیف سازند.

2- ظهور دولت مدرن و ناسيوناليسم در ايران
تحولات و وقايعي كه پيشتر به آن اشاره شد، موجب شد تا نوعي اجماع عمومي براي شكل‌گيري دولتي مقتدر و متمركز (نه لزوماً استبدادي) در ميان همه اقشار و شئون مختلف اجتماعي شكل گيرد. وضعيتي كه در آن اين تصور ايجاد شد كه مي‌بايست فردي مقتدر، كسي كه بعنوان كارگزار ملت، يك حكومت متمركز و مقتدر بنا نهد كه در عين رفع مشكلات فزاينده داخلي، بتواند از يكپارچگي و استقلال آن محافظت نمايد.
در حاليكه برابري¬خواهي، آزادي¬خواهي و ملي¬گرايي رمانتيك الهام¬بخش نسل اول به روشنفكران و تلاش-هايشان براي انجام تغيير و اصلاح در سراسر كشور بود، براي روشنفكران پس از جنگ جهاني اول (كه متأثر از تحولات كشورهاي آلمان، ايتاليا و پرتغال بودند) اقتدارگرايي سياسي و ملي¬گرايي زباني و فرهنگي به نيروي ضروري و كارسازي در تحقق آرزوهايشان تبديل شد (اتابكي، 1385: 13). در واقع، آرزوي شكل‌گيري دولتي نيرومند و مشكل‌گشا كه در سال‌هاي ميان دو جنگ رواج يافت، با ايدئولوژي‌هاي متفاوت جرياني جهاني شده بود كه بواسطه بحران در ساختارهاي هويتي مدرن از همان روزهاي پايان جنگ جهاني اول تكوين يافت. روشنفكراني چون حسين كاظم¬زاده ايرانشهر، محمود افشار يزدي، مشرف نفيسي (مشرف¬الدوله)، سعيد نفيسي، احمد كسروي، ابراهيم پورداود، رشيد ياسمي، مرتضي مشفق كاظمي، حبيب¬اله پوررضا، محمد قزويني، عباس اقبال، كريم طاهر‌زاده بهزاد، ملك الشعراي بهار، حسين مراغه‌اي، علي¬اكبر سياسي، اسماعيل مرآت، ميرزا حسين مهيمن و سيد حسن تقي¬زاده با همه تنوعات فكري¬شان، جملگي بر اين باور بودند كه ديگر آمال¬ها و آرزوهاي دموكراتيك مشروطه، شوقي بر نمي‌انگيزد و به اقتضاي اوضاع كنوني بايد به سمت (ديكتاتور ايده‌آل دار)، مستبدي روشن‌انديش حركت كرد كه بتواند زمينه‌ها و مقدمات لازم را براي انقلابي اجتماعي فراهم آورد (وحدت، 1383: 129).
در آن هنگام، روشنفكران پيش از آنكه آثار چنين امري را پيش‌بيني كنند، آرزوي قدرتي را داشتند كه بتواند ساختارهاي اجتماعي و سياسي كشور را سامان داده و آرمان‌هاي سياسي آنان را تحقق بخشد. علي‌اكبر داور، در مقاله‌اي كه در روزنامه مرد آزاد به چاپ رسيد، چنين نوشت: ما محتاج يك حكومت مقتدر هستيم كه با سرنيزه تمام عادات ما را بكند، به چرند احرار و ترهات قائدين بيسواد ملت بخندد و به هوچي بفهماند كه بايد ساكت شد. به ملت نشان بدهد كه چه قسم بايد كار كرد ... حكومت‌هاي دوره استبداد، تشدد و سختي مي‌كردند ولي نه براي تربيت و ترقي ايران. ما مي‌گوئيم چون اصلاح امور ايران مانع بسيار دارد بايد زور بكار برد (اكبري، 1384: 136). مجله‌ها و نشرياتي كه در اين زمان انتشار مي‌يافتند، اغلب رسالت خود را حفظ مليت و وحدت ايران و استقرار حاكميت ملي مي‌دانستند. رسالت كاوه ترويج تمدن اروپايي در ايران، مبارزه با تعصب و تحجر، و خدمت در راه حفظ مليت و وحدت ملي بود. وحدت؛ همين تأكيد بر مفهوم وحدت ملي را نيز محمود افشار در مجله آينده ترويج مي‌كرد ملي امروز از اهم مسائل و حقايق بين‌المللي است چه ما بخواهيم و چه نخواهيم در آينده ملت ما نيز در همين جريان سياسي خواهد افتاد و اين حقيقت روزي مدار سياست ما خواهد گشت (وحدت، 1383: 127-126).
در روزگاري كه دوران چيرگي ناسيوناليسم افراطي در اروپا بود و هرج و مرج و اغتشاش كشور به صورت سكه رايج درآمده بود، جملگي نيروهاي اجتماعي را در وضعيتي عجيب قرار داده بود. حتي ضد تشكيلاتي-هاي دموكرات‌ها نيز كه از خودمختاري ايالات و ولايات و جنبش‌هاي محلي حمايت مي‌كردند، در اين مقطع موجوديت ايران را بيش از هرچيز در گرو شكل‌گيري حكومت مركزي مي‌دانستند. سليمان ميرزا اسكندري، رهبر سوسياليست‌ها، رضاخان را بعنوان رهبر بورژوازي ملي مورد خطاب قرار مي‌داد كه با ايجاد حكومت بورژوازي – دموكراتيك گامي موثر را براي رسيدن به مرحله نهايي يعني ديكتاتوري پرولتاريا برخواهد داشت. رضا خان  نيز كه فرصت را براي بهره‌برداري مناسب ديد، در متن اعلاميه كودتا از مفاهيمي نظير تشكيل حكومت قوي، ايجاد نيروي نظامي قدرتمند، فقدان تبعيض و رفع نفوذ و سلطه بيگانگان بهره جست. بدين ترتيب واضعان و خالقان اين صورت‌بندي سياسي در پسِ پشت پرده غفلتي كه پيش¬روي آنان گذارده شد و غافل از آينده¬اي كه در انتظار آنان بود، فضاي فكري، ساختاري لازم را براي استقرار و تثبيت الگويي نو فراهم آوردند. تجددگرایان اعتقاد داشتند که فقط از طریق ایجاد دولتی مقتدر، متمرکز و نوساز می‌توان به نوسازی ایران اقدام کرد. دولت ایده‌آل آنها دولتی بود که موانع را با قدرت پشت سر بگذارد. از نظر آنها تجددسازی باید به دست این قدرت که باید قدرتی سیاسی، متمرکز، نیرومند و نوساز باشد انجام گردد.
تشکیل یک حکومت قوی، توانا و در عین حال منورالفکر، که به زور سرنیزه تجدد را ایجاد نماید، از نظر آنان بهترین طریقه حصول این مقصود بود. در این روش مردم، سرگردان و رها هستند و باید توسط نخبگان و با زور و اجبار به سوی سعادت و کمال روند. این شیوه دولت متجدد را به ضدیت با جامعه مدنی و اجزای آن، مثل مطبوعات و احزاب می‌کشاند و در دوره رضاشاه این ضدیت به حدی بود که همگی این نمادها به نوبت از بین رفتند. حتی احزاب فرمایشی و ساختگی «ایران نو»، که توسط تیمورتاش پی‌ریزی شد، مدت کوتاهی دوام نیاورد و چون با سیاست رضاشاه مخالفت می‌نمود، بدون اینکه کار مثبتی انجام داده باشد، منحل شد. تاسیس سلسله پهلوی و روی کار آمدن رضاشاه را سرآغاز جدیدی در آرایش هویتی جامعه ایرانیان باید به شمار آورد. در این دوران، دولت مطلقه قدرت را به سود خود تمام کرد. این دولت به منظور ایجاد هویت‌سازی ملی، باستان‌گرایی را طراحی نمود و اجرا کرد.

3- سیاست خارجی و مناسبات بین‌المللی عصر رضا شاه
رضا شاه پس از اینکه در سال 1304 به قدرت رسید، تمام تلاش خود را بکار برد تا یک دولت ملّی در مفهوم غربی کلمه بسازد. او براي ایجاد دستگاه اداري متمرکز، گسترش ارتباطات و غلبه بر بحران نفوذ، دست به همگون‌سازي هویت‌هاي پیرامونی زد تا محیط مساعدي را در برابر اقتدار دولت خود مهیا کند. بنابراین پهلوي با تعریف هویت نوعی ایران در قالب یک دولت- ملت مدرن، مدعی شدند که ملت ایران قوم واحد و یکدستی است و زبان واحدي دارد و بر این اساس، سعی در منطبق نشان دادن ملیت و زبان داشتند. در راستاي این سیاست، انکار موجودیت جوامع عرب زبان جنوب غربی کشور، ممنوعیت چاپ و نشر به زبان ترکی، تبعیضی فراگیر علیه همه استان‌ها به سود تهران و علیه کلیه استان‌هاي غیرفارسی زبان به نفع فارسی زبان¬ها در دستورکار قرار گرفت (کاتوزیان، 1379: 433).
همچنین رضا شاه دست به یورشی نظامی به زندگی و فرهنگ عشایري زد و با بهره‌گیري از زور عریان سعی در متلاشی کردن ایل‌ها و سکنی دادن آنها در نواحی غربی نمود که در اغلب موارد با تلفات فراوان به انجام رسید. از دیگر اجزاي این سیاست، تأکید بر افتخارات شکوه‌آمیز ایران باستان همراه با نوعی اکراه از تسلط فرهنگ اسلامی بود (پورسعید، 1382: 106). همچنین سیاست تجددطلبی که کم و بیش از دوران مشروطه آغاز شده بود، در دوران پهلوي به اوج خود رسید و از جمله اقدامات زیر در اینباره صورت گرفت:
1)    وضع قوانین عرفی (غیرشرعی) و تجدید سازمان دستگاه قضا و عدالت؛
2)    متداول کردن اجباري لباس اروپایی؛
3)    رفع حجاب از زنان؛
4)    مبارزه با نقش روحانیون در جامعه و محدود کردن حیطه عمل آنان؛
5)    ایجاد سازمان‌هاي آموزشی به شیوه کشورهاي اروپایی؛
6)    ایجاد و گسترش مراکز سرگرمی به شیوه غربی و ده‌ها اقدام دیگر که تمدن اروپایی را جایگزین فرهنگ و تمدن ایرانی اسلامی می‌کرد (مطهري، 1359: 128).
در مجموع گفتمان مدرنیسم پهلوي با تأکید بر مضامینی چون توسعه و نوسازي به شیوه اروپایی، ناسیونالیسم ایرانی، مدرنیسم فرهنگی، عقلانیت مدرن، سکولاریسم و جز آن، در پی تأسیس هویت سراسري ملت ایران و تضعیف هویت‌هاي پراکنده و پاره پاره دوران پیش بود (بشیریه، 1379: 21). از سوي دیگر هویت نوعی هر کشور، تأثیر مستقیمی بر تعریف و رویکرد به هویت نقشی آن نیز خواهد داشت. بدین معنا که نگرش یک دولت به خود، مشخص می‌سازد که آن دولت - ملت باید چه نقش‌هایی را در عرصه سیاست خارجی برعهده بگیرد. در این زمینه، نقشه‌هاي مختلفی از سوي دولت‌هاي مختلف ایفا شده است که (مورگنتا) به سه نقش تغییر وضع موجود (امپریالیستی)، حفظ وضع موجود و پرستیژي اشاره می‌کند.
در عین حال می‌توان به نقش‌های فرعی‌تر دیگری نظیر رهبری منطقه‌ای؛ رهبری قوم‌گرایانه منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای؛ رهبری فرهنگی و مذهبی منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای؛ ژندارم منطقه‌ای؛ هژمون جهانی؛ رهبری مخالف با هژمون جهانی و ده‌ها نقش فرعی دیگر اشاره کرد (سجادپور، 1381: 59). ايران در واپسين دهه‌هاي قرن نوزدهم و دهه‌هاي آغازين قرن بيستم ميلادي دستخوش ناآرامي‌هاي درون‌مرزي و کشمکش‌هاي داخلي بود. در پايان سال 1299 نهضت‌هاي آزادي‌بخش در نقاط مختلف ايران توسعه يافته بودند و انقلاب روسيه در جوار ايران به پيروزي رسيده بود.
 لغو شدن قرارداد 1919 عملاً نشان داد که انگلستان ديگر نمي‌تواند مانند گذشته سياست تسلط آشکار خود را ادامه دهد، اعلام سياست حمايت از تلاش‌هاي ضدامپرياليستي ملت‌هاي استثمار شده توسط شوروي، نيروي تازه‌اي به ملت ايران بخشيده بود تا سرسختانه‌تر به مبارزه با توطئه‌هاي شوم انگلستان در ايران ادامه دهد، در واقع شکست قرارداد 1919 اولين زنگ خطر را در امپراتوري جهاني انگلستان به صدا درآورد. در آن زمان با انقراض رژيم تزاري بعنوان يک رقيب و به قدرت رسيدن يک دولت کمونيستي به صورت يک دشمن، سياست خاورميانه‌اي و حتي سياست جهاني انگلستان محتاج دگرگوني بنيادي بود. بنابراين تحولات، انگلستان مبناي سياست جديد خود را در آسيا بر ايجاد منطقه‌اي حائل در طول مرزهاي شوروي قرار داد تا از توسعه کمونيسم به خارج از شوروي جلوگيري نمايد. ايران يکي از چند کشوري بود که در اينجا بار ديگر، قرباني سياست جديد انگلستان گرديد تا نقش قرنطينه را همراه کشورهاي افغانستان و ترکيه برعهده گيرد.
 از سوي ديگر چون روشن شده بود که تصرف ايران و تبديل آن به يکي از اقمار انگلستان شدني نيست بر آن شدند با تحکيم موقعيت آن و ايجاد دولتي به ‌ظاهر مستقل و در واقع وابسته، از منافع آن بهتر دفاع نمايند. بنابراين به پيشنهاد آيرونسايد، ژنرال انگليسي و فرمانده سپاهيان بريتانيا، رضاخان، فرمانده لشگر قزاق، کانديداي اجراي کودتا شد تا با پيروزي کودتا، قدرت نظامي کشور به دست رضاخان افتد و قدرت سياسي کشور نيز در اختيار سيدضياءالدين طباطبايي قرار گيرد. بر اين اساس انگليسي‌ها با رضاخان و سيدضياءالدين همکاري مي‌کردند. اين همکاري تا حدي بود که آنها به رضاخان کمک مي‌کردند تا چيزي شبيه قشون از سربازان ژنده‌پوش در قزوين تشکيل دهد. هر چيز که از اسلحه و مهمات کم بود از طرف آنها تأمين مي‌شد. انگليسي‌ها به اين اصل معتقد بودند که «يک ديکتاتوري نظامي مشکلات‌شان را حل و آنها را از هرگونه دردسر در اين کشور (ايران) راحت خواهد کرد تا جائيکه آيرونسايد به زبان ساده مي‌گفت که براي ما يک کودتا بهتر از هر چيز ديگري است. باتوجه به اين اعمال و ديدگاه‌ها دولت انگلستان به ياري رضاخان و سيدضياءالدين کودتا کرد. سرپرسي لورن نيز درباره رضاخان نوشته است: او با دست ايرانيان کاري انجام خواهد داد که بريتانيا مي‌خواست با دست انگليس‌ها انجام دهد. ما از اين پس بايد از هرگونه تظاهر به اينکه رضاخان زير چتر حمايت ما باشد خودداري کنيم چه اينکه اگر امروز آشکار از او حمايت کنيم اين حمايت موجب نابوديش مي‌شود (پرسی، 1363: 55-54). انگليسي‌‌ها، هرچند رضاخان را بر روي کار آوردند (و خود او نيز به اين مطلب معترف بود) (دولت‌آبادي، 1331: 343). به اين نکته هم توجه داشتند که بسياري از توده‌هاي محرومي که گرفتار دسته‌اي ياغي و گردنکش در گوشه و کنار کشور بودند و بر جان و مال خود ايمن نبودند چنين رويکردي را خواستار بودند. در واقع ناامني، خان‌خاني، فقر، گرسنگي به پايه‌اي رسيده بود که انگليسي‌ها در مدت اقامت خود در همدان، که براي سرکوبي جنگلي‌ها عازم شمال بودند، از فقر و گرسنگي مردم استفاده مي‌کردند و با دادن غذا و پول ناچيز آنها را به جاده‌سازي براي نيروهاي انگليسي وادار مي‌نمودند (دنسترويل، 1385:  140). چنين شرايط اقتصادي و اجتماعي بي¬‌سروساماني در کنار عوامل ديگر، يعني ضعف حکومت مرکزي ــ که بر اثر سياست‌هاي نادرست اقتصادي دولت‌هاي ناتوان مشروطه¬روي نموده بود ــ زمينه روي کار آمدن يک حکومت مرکزي قدرتمند را مساعد می‌کرد (گرامي، 1355: 34). بالاخره در 15 آذرماه 1304 مجلس موسسان تشکيل شد و در چهارمين جلسه خود در 21 آذرماه 1304 حکومت ايران را به رضاشاه پهلوي تفويض کرد و دولت‌هاي انگليس و شوروي حکومت وي را به رسميت شناختند.


نتيجه‌گيري
در ساختار سياسي دوره پهلوي اول مفاهيمي نظير ناسيوناليسم، ميهن‌پرستي و حس مليت، مادامي مورد استناد و كاربرد قرار مي‌گرفت كه بتواند زمينه را براي بازتوليد اطاعت و انقياد در درون نهادهاي اجتماعي جهت تضمين سلطه و وفاداري و سرسپردگي شخصي فراهم آورد. در اين حالت متأثر از محوريت يافتن نظام اطاعت و تسليم، جامعه به صورت مستقيم در معرض اراده معطوف به قدرت حكمران قرار دارد؛ اراده‌اي كه مرزها و حدود آن نه از طريق قرارداد اجتماعي، بلكه تنها از طريق ميزان ظرفيت و توانايي مادي دستگاه سلطه تعيين مي‌شود. در چنين وضعيتي با ترجيح همگون‌سازي نسبت به نوآوري و اطاعت در برابر استقلال، استعداد خلاق سركوب و فقط ابزارهايي كه به حفظ آن كمك مي‌كنند باقي مي‌ماندند. اين نفوذ در دانشگاه‌ها، مدارس، بيمارستان‌ها، دستگاه‌هاي حكومتي، انجمن‌هاي تخصصي، موسسات نظامي، بوروكراسي دولتي و احزاب اعمال مي‌گردد و هيچ ميزان از انتقاد بيروني نمي‌تواند و نبايد ساختار دورني اين نظام را تغيير دهد. استبداد، خودکامگی و بی‌قانونی سبب شده است تا دولت مدرن در ایران با وجود تشابه ظاهري با دولت‌هاي مدرن غربی، از کارایی و حسن عملکرد لازم برخوردار نبوده و با نواقص فراوانی پا بگیرد. در نتیجه فرآیند شکل‌گیري هویت دولت نیز روندي ناقص و معیوب داشته است.
از آنجا که ورود ایران به نظام دولت‌هاي مدرن با تأخیر انجام گرفت و فرآیند دولت‌سازي و ملت‌سازي حاصل توسعه و پیشرفت‌هاي درونی در ساخت اجتماعی و فرهنگی و منطبق با نیازهاي داخلی نبود، نتوانست به پشت سر نهادن هویت‌هاي اجتماعی متعارض و سازماندهی شکاف¬هاي اجتماعی بنیادي در جامعه ایران در قالبی نهادینه و تعاملی بیانجامد (دلیرپور، 1384: 42). در نتیجه دولتی که برپایه نیازهاي سیاسی، اجتماعی و فرهنگی داخلی شکل نگرفته است در تعریف هویت خود دچار نوعی سردرگمی و چندگانگی است. از سوي دیگر به دلیل رابطه عمودي و آمرانه بین دولت و ملت، هویت دولت همواره بدون تعامل با ملت شکل گرفته است. در درون جامعه نیز به دلیل هنجارها و فرهنگ سیاسی آمریت- تابعیت (که موجب ارادت سالاري گردیده است) مردم خود را اتباع حاکم تلقی می‌کنند و براي خود حقی در اظهارنظر نسبت به سیاست‌هاي داخلی و خارجی قائل نیستند. نهادهاي واسطی که وظیفه انتقال ارزش‌هاي جامعه به دولت را برعهده دارند نیز بسیار ضعیف بوده و همواره توسط دولت کنترل و سرکوب شده‌اند. نتیجه این امر برجسته شدن نقش نخبگان سیاسی در تعریف هویت دولت و به تبع آن تعیین جهت‌گیري سیاست خارجی ایران بوده است.

چکیده

اولین شكل‌گيري ملی‌گرایی (ناسيوناليسم) بعنوان ایدئولوژی حاکم را می‌توان در دوره پهلوي اول دانست. اين مقطع از آنجايي شايسته بحث و تأمل جدي است كه ادراكات و تصوراتي كه در ساختار سياسي دوره پهلوي اول ترويج شد، مبناي مباحث و مجادلاتي شده است كه تا به امروز امتداد يافته است. اين مقاله مي‌كوشد تا ضمن فهم روند تثبيت الگوي هويت ناسيوناليستي در دوره پهلوي اول، عناصر و مولفه‌هاي دروني آنرا كه حول چهار محور اصلي وحدت ملي، باستان‌گرايي، دلبستگي به وطن، تداوم سلطنت و موقعيت محوري شاه مورد تحليل قرار دهد. در ادامه اين بحث، جهت‌گيري و سياست‌خارجي ايران در دوره رضاشاه، كه عميقا متاثر از رويكرد ناسيوناليستي در مناسبات بين‌المللي ايران مورد بحث قرار مي‌گيرد. در همین خصوص اين سوال مطرح می‌شود كه: هویت دولت در ایران عصر پهلوی اول برپایه چه اصولی شکل گرفته و تاثیر آن بر سیاست خارجی و مناسبات بین‌المللی ایران چگونه بوده است؟ در پاسخ، اين فرضيه مطرح مي‌شود كه هويت دولت ايران در عصر پهلوی اول برپایه تمرکز بر حس ناسیونالیسم ایرانی در کشور بود که  به لحاظ تقلید از فرهنگ غرب و جدایی از فرهنگ ایرانی، باعث ناکارآمدی در امور داخلی و عدم سياست خارجي درست در مناسبات بین‌المللی گردید. این تحقیق با استفاده از منابع کتابخانه‌ای و با رویکردی تاریخی –تحلیلی نگاشته شده است.