بررسی تفاوت دیدگاه نظریه‌های رئالیسم کلاسیک و ساختارگرا

وابستگی سازمانی/سمت

  • 1- دانشجوی کارشناسی‌ارشد مطالعات منطقه‌ای، گرایش آمریکای شمالی، دانشگاه علامه طباطبایی (نویسنده مسئول)
  • 2- دانشجوی کارشناسی‌ارشد جامعه‌شناسی سیاسی، دانشگاه تهران
دریافت: ۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ | انتشار: 30 تیر 1402

منابع و ماخذ

فارسی:
1- اسدی، علی‌اکبر (1389)، «رئاليسم و رويكردهاي رقيب به سياست خارجي»، فصلنامه راهبرد؛ س 19، ش 56.
2- اطاعت، جواد و رضایی، مسعودالدین (1389)، «نظریه رئالیسم و ضرورت بازنگری در مفاهیم آن»، فصلنامه روابط خارجی؛ س 3، ش 2.
3- حمیدی، سمیه و قادری، هاشم (1396)، «چیستی دولت در اندیشه سیاسی شوپنهاور»، فصلنامه دولت¬پژوهی، س 5، ش 20.
4- سیف¬زاده، سیدحسین (1392)، نظریه¬پردازي در روابط بین‌الملل مبانی و قالب¬هاي فکري، چ 10، تهران: انتشارات سمت.
5- سیف¬¬زاده، سیدحسین (1385)، اصول روابط بین‌الملل (الف و ب)، تهران: انتشارات میزان.
6- عذیری، محمد و دیگران (1401)، «نقش آمریکا بر ناپایداری صلح منطقه خاورمیانه»، فصلنامه دانش تفسیر سیاسی، س 4، ش 13.
7- عسگرخانی، ابومحمد (1383)، رژیم¬های بین‌المللی، تهران: موسسه ابرار معاصر.
8- فتحی، فرحناز (1399)، «نقد رئالیسم ساختاری با مداقه در سیاست خارجی و واقع‌گرایی ساختاری»، فصلنامه علمی رهیافت¬های نوین در مطالعات اسلامی، س 2، ش 4.
9- موسوی¬نیا، سیدرضا و رضایی، مسعودالدین (1389)، «از رئالیسم کلاسیک تا رئالیسم ایرانی؛ تحلیل نظري روابط خارجی ایران با قدرت-هاي بزرگ (1979-1501)»، فصلنامه پژوهش‌هاي راهبردي سیاست، س 4، ش 4.
10- مشیرزاده، حمیرا (1384)، تحول در نظریه‌های روابط بین‌الملل، تهران: انتشارات سمت.

لاتین:
11- Buzan, Barry and others (1993). The Logic of Anarchy: Neorealism to Structural Realism, New York: Culumbia University Press.
12- Feng, Liu and Zhang Ruizhuang (2006). The Typologies of Realism, Chinese Journal of International Politics, Vol.1
13- Garwood, Gowers (2011). Israel airstrike on Syria’s Al Kibar facility: a testcase for the doctrine of pre emptive self defence, Journal of Conflict and Security Law.
14- Griffiths, Martin (1992). Realism, Idealism, and International Politics: A Reinterpretation, Routledge
15- Halliday, F and Rosenberg, J (1998). An Interview with Kenneth Walt, Review of International Studies, Vol 24.
16- Jorgensen, K (2010). International Relations Theory a New Introduction, London, Palgrave Macmillan.
17- Kellner, D (2007). Bushspeak and the politics of lying: Presidential rhetoric in the ‘’war on terror, Presidential Studies Quarterly, Vol 37.
18- Kratochwil, F (1993). The Embarrassment of Changes, Review of International Studies, Vol 19.

متن کامل

مقدمه
بی‌تردید واقع‌گرایی، مهمترین و پایدارترین نظریه روابط بین‌الملل می‌باشد. هنگامی که از «جریان اصلی» در روابط بین‌الملل سخن می¬رود، معمولاً نام نویسندگان واقع¬گرا به ذهن متبادر می¬شود. جاذبه بی¬بدیل این نظریه به دلیل نزدیکی آن با عملکرد سیاستمداران در عرصه بین‌الملل و همچنین نزدیکی آن با فهم متعارف از سیاست بین‌الملل است. واقع‌گرایی یک مکتب مشخص فکري نیست و نمایندگان آن حتی در تعریف مفروضه¬هاي مشترك خود نیز اتفاق¬نظر ندارند (مشیرزاده، 1389: 75-73). رئالیسم یک شاخه مبتنی بر پارادایم است که از رئالیسم کلاسیک بنیادگذاری شده توسط هانس مورگنتا تا رئالیسم ساختاری کنت والتز که در سال ۱۹۷۹ معرفی شد، متفاوت است. نظریات رئالیستی بر روی شیوه عملی برای روابط بین‌الملل به شیوه «چگونه هست؟ نه چگونه باید باشد» تمرکز دارند. بسیاری از نظریه‌پردازان نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختاری را بعنوان دو نظریه مستقل می‌بینند. همچنین، کیث شیمکو برای نظریه کنت والتز یک «تصور جدید بنیادی از سیاست بین‌الملل» بیان کرده است. در این مقاله، تفاوت اصلی بین دو پارادایم را مشخص می‌کنیم و همچنین ادعای والتز را که نظریه او توانایی توضیح دادن «برخی اتفاقات بزرگ و مهم» را دارد رد می‌کنیم. بطور مسلم، رئالیسم ساختاری هنوز می‌تواند برخی اتفاقات مهم بین‌المللی را توضیح دهد، اما نمی‌تواند همه یا اکثر آنها را توضیح دهد. برخلاف آن، با در نظر گرفتن فاکتورهای گسترده¬تر، رئالیسم کلاسیک می‌تواند بسیاری از رویدادهای معاصر را توضیح دهد. با این حال، بعنوان یک نکته قابل ذکر، استفاده از یک تئوری تنها برای تحلیل روابط بین‌الملل کافی نیست و در نتیجه رویکردهای متعددی برای درک پیچیدگی‌های جهان ما لازم است.
در حالیکه دولت هویت خود را محور قرار می¬دهد، رئالیسم ساختاری منطق سیاست قدرت را در یک سیستم بین‌المللی بدون اختیار برای مدیریت رفتار دولتی تأیید می‌کند؛ این بعنوان ساختار بدون حاکمیت شناخته می‌شود. درجه ارزشی که به رئالیسم کلاسیک یا رئالیسم ساختاری می‌دهید تا حدودی به آن چگونه یک تئوری را تعریف می‌کنید، بستگی دارد. والتز معتقد است که تئوری‌ها بیانیه‌هایی هستند که قوانین را توضیح می‌دهند. بنابراین در ساخت تئوری‌ها، باید اهمیت برخی فاکتورها را بیش از دیگران تشخیص داده و اصل پرانگیزه کننده را انتخاب کنیم، هرچند اصول دیگر نیز عمل می‌کنند. بنابراین والتز ادعا می‌کند، در حالیکه رئالیسم ساختاری نمی‌تواند همه جزئیات روابط بین‌المللی را توضیح دهد، بعضی اتفاقات مهم را توضیح می‌دهد. اینکه آیا ما رئالیسم ساختاری را موفق در توضیح پدیده‌های مهم در روابط بین‌المللی بررسی می¬کنیم، دست آخر برای تصمیم‌گیری در مورد مناسب بودن آن بعنوان یک ابزار برای تحلیل مسائل کنونی بسیار مهم است. گرچه محدودیت‌ها وجود دارد، اما رویکرد ساختاری هنوز قدرت توضیحی قابل توجهی درباره اهمیت دولت در تعاملات سطح جهانی دارد، و همچنین درباره سوء استفاده و مداخله بین‌المللی، از جمله قانون بین‌المللی. اینکه تأسیس نهادهای بین‌المللی از ادعای تبعیض‌ناپذیری والتز از بی‌نظارگی منحرف شود، درست نیست. امپراطوری‌های قوی همچنان قوانین حقوق بین‌المللی را به منظور تأمین منافع ملی¬شان تحریف و شکست می‌دهند. علیرغم این، رئالیسم ساختاری محدودیت‌های خود را دارد. از زمان پایان جنگ سرد، نتوانسته‌ است برای توضیح جنگ، مداخله خارجی یا تغییر روابط بین دولت‌ها با موفقیت از آن استفاده کند. بعنوان مقابله با رئالیسم کلاسیک، عدم در نظر گرفتن ایدئولوژی، عوامل داخلی، عوامل غیردولتی و پیچیدگی وابستگی¬ها، توانایی آن را برای تجزیه و تحلیل کامل مسائل کنونی محدود می¬کند. اگرچه هنوز موثر است، اما برای استفاده به تنهایی خیلی ساده است. بدین ترتیب، رئالیسم ساختاری باید بعنوان بخشی از یک رویکرد چندگانه در تحلیل روابط بین‌المللی مورد استفاده قرار گیرد.
مفروضه¬هاي اصلی واقع‌گرایی بدین شرح است؛ دولت¬ها بازیگران اصلی¬اند و مهمترین رسالت آنها صیانت از ذات کشور است. در نگاه واقع‌گرایی بر نقش محوري دولت تأکید می¬شود و روابط بین‌الملل نیز متشکل از دولت¬هاست و دیگر بازیگران بین‌المللی نظیر اشخاص، سازمان¬هاي بین‌الملل و سازمان¬هاي غیردولتی اهمیت چندانی ندارند بلکه تنها ابزاري در دست دولت¬ها هستند (فتحی، 1399: 276-253). رئاليسم بعنوان مكتب نظري غالب روابط بين¬الملل در دوره پس از جنگ جهاني دوم محسوب و ساير نظريه¬هاي روابط بين¬الملل اغلب بعنوان واكنشي در برابر اين نظريه انگاشته مي¬شود. رئاليسم كه از نظريه¬هاي جريان اصلي روابط بين¬الملل شناخته مي¬شود، از سوي نظريه¬پردازان مختلفي مورد نقد قرار گرفته است كه از نظريه¬هاي ليبرالي جريان اصلي تا نظريه¬هايي مانند سازه¬انگاري نظريه انتقادي مكتب فرانكفورت و نظريه¬هاي پست مدرن را شامل مي‌شود. با اين حال رئاليسم از بنيان¬هاي نظري و مفروضه¬هايي جدي و قابل توجه برخوردار است و ضمن پاسخگويي به بسياري از انتقادات همچنان بعنوان يكي از نظريه¬هاي برجسته و اصلي روابط بين¬الملل تداوم حيات يافته است. بر اين اساس رئاليسم باتوجه به غناي نظري بعنوان چارچوبي مفهومي و تئوريك براي تبيين و تحليل پديده¬ها و تحولات روابط بين¬الملل و سياست خارجي مورد استفاده قرار گرفته است. اما از آنجائيكه پارادايم رئاليسم به شاخه¬ها و گرايشات مختلفي تقسيم مي‌شود يا بعبارت ديگر مي‌توان به تبيين¬هاي مختلف رئاليستي در مقوله¬هاي مختلف نيز اشاره كرد (اسدی، 1389: 225-223).
يكي از مقوله¬هايي كه نظريه¬هاي رئاليستي مختلف تفسیرهاي متفاوتي درخصوص آن ارائه مي¬دهند، بررسي و توضیح سياست خارجي دولت¬هاست. باتوجه به روش¬های برخورد رئاليستي متفاوت به سياست خارجي، هدف نوشتار حاضر بررسي رويكرد رئالیست کلاسیک و رئالیست ساختارگراست. و در اين راستا اين پرسش طرح مي‌شود كه كدام يك از این دو نظريه رئاليستي چهارچوب نظري جامع¬تر و مناسب¬تري براي تبيين سياست خارجي ارائه مي‌دهند.  کنت والتز نخستین اندیشمند حوزه‏ روابط بین‌الملل است که بر ضرورت اهمیت مطالعه‏ تئوریک و همچنین سیستمیک در رشته روابط بین‌الملل تکیه کرده و بر این اساس، «تئوری سیاست بین‌الملل» را پایه¬گذاری می‏کند. والتز از یکسو بر تئوریک بودن مطالعه‏ سیاست بین‌الملل تأکید دارد؛ چراکه معتقد است بدون تئوری، روش‏های نظری ابتر مانده و فرآیند شناخت به درستی کامل نمی‏شود و از همین¬رو با طرح ادله‏های بسیار و قیاس سیاست بین‌الملل با اقتصاد، سعی بر اثبات این موضوع دارد. از سوی دیگر، والتز به نگاه سیستمیک و در سطح کلان نسبت به پدیده‏های بین‌الملل اهمیت می‏دهد، زیرا معتقد است نگاه در سطح کلان، واجد ویژگی‏هایی است که متفاوت از ویژگی‏های مجموع اجزاست و اگر نگاه ما معطوف به شناخت اجزاء شود، برداشت ما تقلیل‏گرایانه خواهد بود.
از زمانی که والتز در کتاب «تئوری سیاست بین‌الملل» در سال 1979 این موضوعات را مطرح کرد تا به امروز، اندیشمندان بسیاری از رئالیست‏های کلاسیک گرفته تا نئوکلاسیک‏ها، لیبرالیست‏ها، سازه‏انگاران و نظریه‏پردازان انتقادی سعی کرده‏اند با طرح انتقادات و یا ارائه‏ پیشنهادات برای تکمیل نظریات والتز، به تکوین و پیشبرد علم سیاست بین‌الملل بپردازند. در حقیقت آنچه والتز مطرح کرد پایه‏ای شد برای پویایی و شکوفایی بیشتر این علم و می‌توان گفت به همان میزان که طرفداران والتز از وی بهره‏مند شده‏اند، منتقدان او نیز وامدارش هستند. رئالیست‏های کلاسیک همچون آرون و طرفداران نظریه‏ نظام جهانی از جمله والراشتاین، در اساس مخالف تأسیس دیسپلین و طرح سیاست بین‌الملل در یک قالب واحد هستند و معتقد به استقلال پدیده‏های سیاسی نیستند؛ نگاهی که والتز آن را رد می¬کند و با طرح ادله‏هایی برای استقلال پدیده‏های سیاسی، سعی می‏کند تا سیاست بین‌الملل را در قامت یک قالب واحد مطرح کند. از جمله افرادی که به نقد والتز پرداخته‏اند جان مرشایمر است؛ کسی که او هم بسان والتز در قالب رئالیست‏ها طبقه‏بندی می‏شود (متفکر اصلی رئالیسم تهاجمی) و همچون او می‏پذیرد که مطالعه‏ سیاست بین‌الملل نیاز به رویکرد تئوریک دارد. بنابراین، به لحاظ هستی¬شناسی مرشایمر نقدی بر والتز وارد نمی‏کند. بعبارت دیگر، نقدهای وی به والتز تنها از منظر شناخت¬شناسی و روش¬شناسی صورت گرفته است.
علاوه بر این، فهمی که والتز و مرشایمر از آنارشی دارند نیز یکسان است. تصویر آنارشی در مکتب واقع‌گرایی به خودی خود هیچ ارتباطی با منازعه ندارد، بلکه یک اصل نظم دهنده است که نظام بین‌الملل را متشکل از دولت‏های مستقلی می‏داند که از هیچ اقتدار مرکزی پیروی نمی‏کنند. بعبارت دیگر، از آنجا که هیچ قدرت فایقه‏ای در رأس نظام بین‌الملل وجود ندارد، حاکمیت در درون دولت‏ها نهادینه شده است. یعنی حکومتی بر فراز حکومت‏ها در نظام بین‌الملل وجود ندارد و هر دولت خود را بالاترین مرجع اقتدار می‏داند.
علاوه بر این، مرشایمر همچون والتز قایل بر این عقیده این است که در تحلیل سیاست بین‌الملل باید بر درک و فهم رفتار قدرت‏های بزرگ متمرکز شویم و اینکه قدرت‏های بزرگ لزوماً نقطه‏ کانونی تئوری سیاست بین‌الملل هستند. با این حال، روش عملیات‎سازی این مفهوم در دیدگاه مرشایمر با روش والتز کاملاً متفاوت است. والتز می‏گوید قدرت‏های بزرگ به کسب امتیاز در تمامی زمینه‏ها (جمعیت، حوزه جغرافیایی، ارتش، اقتصاد و ...) نیاز دارند. بنابراین والتز در هنگام شناسایی قدرت‏های بزرگ می‏پذیرد که اقتصاد، ارتش و دیگر توانایی‏ها را نمی‌توان جدا کرد و بصورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد؛ در حالیکه مرشایمر عقیده دارد قدرتِ کارآمدِ دولت، درنهایت عبارت است از عملکرد نیروهای نظامی آن در مقایسه با نیروهای نظامی کشور رقیب. بعبارت دیگر، او عقیده دارد قدرت نظامی را می‌توان جدا کرد، بصورت مجزا مورد ارزیابی قرار داد و برای شناسایی قدرت‏های بزرگ در نظام بین‌الملل از آن استفاده کرد.

1- واژه‌شناسی و مفروضات
رئالیسم به لحاظ واژه¬شناسی از کلمه «رئال» گرفته شده است و خودش مشتقی از ریشه «رئالیس» می¬باشد. از لحاظ فلسفی رئالیسم به دکترینی گفته می‌شود که بتوان با کمک آن اصول جهانی را بطور حقیقی و واقعی حس کرد و در مورد اشیاء عینیت داشته باشد. این واژه ابتدا در میان نویسندگان قرن سیزدهم میلادی متدوال شد و منظور آنها از واژه مزبور این بود که باید به حقیقت عقاید و ایده¬ها باور داشت، نه بصورت فلسلفه صوری و اسمی آنها؛ یعنی رئالیسم در مقابل «نامینالیسم» یا فلسفه صوری قرار گرفت. فلسفه صوری نیز بر این باور استوار بود که ایده¬ها صرفا اسم یا ذهنیت هستند. در قرن هجدهم این معنا به رئالیسم تغییر یافت و عده¬ای از نویسندگان در مقابل                                                       ایده‌آلیسم یا آرمان-گرایی قرار دادند (عسگرخانی، 1383: 36-37).
نظریه واقع‌گرایی که گاها بعنوان مکتب اندیشه سیاست قدرت نیز از آن یاد می‌شود در شکل کلاسیک آن از افکار و اندیشه-های توسیدید الهام گرفته است. در سنت فکری غرب توسیدید مورخ یونانی و نویسنده «تاریخ جنگ¬های پلوپونزی» از نخستین اندیشمندانی تلقی می‌شود که اندیشه¬های واقع¬گرایانه را در زمینه سیاست خارجی ارائه داده است. از جمله مسائل موردنظر وی مسئله قدرت یا عدالت بعنوان اساس رفتار بین‌المللی است (مشیرزاده، 75:1384).
مفروضات رئالیسم که در قالب مباحث فرانظری هستی¬شناختی قرار می‌گیرد، اشاره دارد به جهان چنانکه گویی ما موجودیت آن و نه ویژگی آن را مسلم و قطعی فرض می‌کنیم. از این حیث با مولفه¬هایی چون آنارشی، قدرت، منافع ملی، دولت، موازنه قوا و ... سروکار داریم. رئالسیم قدیمی¬ترین رهیافت نظریه در روابط بین‌الملل است که مشهور به دولت¬گرایی، بقاء، خودیاری، سوداگرا و ملی¬گرا است. این رهیافت نظری به منزله یک جهان¬بینی، سیاست جهانی را اساسا ستیزجویانه و اختلاف¬افکن می‌داند. روابط بین‌الملل متکی بر دولت-ملت¬های برخورد از حاکمیت است که در مقام کسب و اعمال قدرت علیه یکدیگر هستند. دولت-ملت¬ها در یک جهان خطرناک و خصمانه موجودیت دارند که نیروهای آنها باید برای جنگ و دیگر اشکال منازعه خشونت¬بار آماده شوند (اطاعت و رضایی، 1389: 241-213).
اندیشمندان پیرو نظریه رئالیسم از زمان عهدنامه وستفالی 1648 دولت¬های دارای حق حاکمیت مستقل را بعنوان بازیگران اصلی در سیاست جهانی در نظر می‌گیرند و اغلب از آن بعنوان بازیگران اصلی در سیاست جهانی در نظر می‎گیرند و اغلب از آن ‌بعنوان فرضیه «دولت-محور» در نظریه خود یاد می‌کنند. این مفهوم بدان معناست که دولت نماینده مشروع اراده جمعی مردم است و محیط مشروعیت دولت نیز همان چیزی است که آن را قادر می‌سازد تا اقتدار را در محیط  داخل بکار گیرد (بیلیس و اسمیت، 324:1383).

2- چارچوب و مبانی نظری
از منظر نظریه¬هاي جریان اصلی در روابط بین‌الملل؛ نظریه، ساخت‌هاي فکري است که به کمک آن می‌توان واقعیات بیرونی را ساده‌سازي نمود، فهمی از آن واقعیات به دست آورد و با آن آینده را پیش‌بینی کرد. نظریه تصویري از سازمان یک حوزه و ارتباط میان اجزاي یک پدیده را به تحلیل¬گر ارائه می¬کند (Waltz, 2007: 13-18).
از منظر دیدگاه¬هاي انتقادي، نظریه برخاسته از موقعیت زمانی و مکانی، اجتماعی و سیاسی خاصی است که به‌منظور قدرت‌یابی، تثبیت قدرت و بازتولید قدرت ساخته می¬شود. آنچنان¬که رابرت کاکس استدلال می¬کند؛ نظریه¬هاي غالب که علمی و مشروع جلوه داده می‌شوند، در بطن خود کاملاً در راستاي منافع قدرت حاکم هستند و بعنوان یک ابزار، براي بازتولید مشروعیت و مقبولیت قدرت حاکم عمل می‌کنند (Robert W. Cox, 2007: 39-40).
سنت رئالیسم، که از آن بعنوان «رئالسیم سیاسی» هم یاد می‌شود قدیمی¬ترین نظریه سیاست بین‌الملل است که در طول قرن بیست و یکم به دیدگاه غالب بدل شد. رئالیسم بر سیاست قدرت و پیگیری منافع ملی تاکید و دولت را بازیگر اصلی عرصه بین‌المللی می‌داند. بطوریکه قادر است بعنوان موجودیتی مستقل عمل کند (قوام، 1384: 81-79). نظریه¬هاي روابط بین‌الملل عمدتاً معلول تاثیرات تحولات بین‌المللی بر پارادایم¬ها و نظریه¬هاي موجود بوده¬اند. بعبارت دیگر هنگامی که پارادایم¬ها از قدرت تحلیلی و تبیینی کافی براي توضیح وضعیت کنونی و علل بروز رخدادها و پیش‌بینی حوادث و فرایندهاي احتمالی آینده برخوردار نباشند پارادایم¬ها و نظریه¬هاي رقیب متولد می‌شوند (فتحی، 1399: 276-253). نوواقع‌گرایی یا واقع‌گرایی ساختاري را نخستین بار کنت والتز در کتاب نظریه سیاست بین‌الملل ارائه داد. نوواقع‌گرایی یا همان رئالیسم ساختارگرا به اصول و مفروضه¬هاي محوري واقع‌گرایی کلاسیک مانند کشورمحوري، قدرت محوري، موازنه قوا، آنارشی یا وضع طبیعی بین‌المللی و یکپارچگی و عقلانیت کشورها معتقد است. اما با وجود این، نوواقع‌گرایی از چند جهت از واقع‌گرایی کلاسیک تفکیک می¬شود که آن را بصورت نظریه¬اي متفاوت و مستقل در می¬آورد. نوواقع‌گرایی، برخلاف واقع‌گرایی کلاسیک، نظریه¬اي در سطح تحلیل کلان است.
نظریه‌های فلسفی و اپیستمولوژیکی مانند رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا بر این اصل مبتنی هستند که دنیا وجود دارد و قابل مشاهده و توصیف است. این دو نظریه در حوزه‌های مختلفی از جمله علوم اجتماعی و طبیعی بکار می‌روند و برای بررسی و تحلیل دنیای واقعی انسان بکار می‌آیند. هر دو نظریه برای تفسیر و تعریف دنیای واقعی از اختلافاتی در توجه‌ها و پیش‌فرض‌ها برخوردارند. در اینجا، می‌خواهیم به تفاوت نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا پرداخته و بیان کنیم چگونه این دو نظریه نسبت به مسائل و مقوله‌های مختلفی که در حوزه‌های مختلفی اعم از علوم اجتماعی و طبیعی پیش می‌آیند، تفاوت¬دار معرفی کرده است.
با وجود تكامل و تنوع جدي مكتب نظري رئاليسم و پيدايش نظريه¬هاي رئاليستي مختلف، مفروضه¬ها و مباني نظري مشتركي در ميان آ‌نها وجود دارد كه اين نظريه¬ها را با هم پيوند مي‌دهد. در اين خصوص مي¬توان به مباني هستي¬شناختي، روش-شناختي و مفاهيم مختلف مشترك مورد تأكيد اشاره كرد. ويليام ولفرز معتقد است كه مكتب فكري رئاليسم براساس سه مفروض اصلي در مورد كاركرد جهان قرار دارد: گروه¬گرایی، خودپرستی، قدرت¬محوری (اسدی، 1389: 225-223).
نظریه رئالیسم کلاسیک تلاش می‌کند از تقابل‌های بین موجودات کوچک و بزرگ، یا موجودات زنده و غیرزنده که به نوعی تلاش برای مشخص نمودن حد میان مفاهیم مختلف است، صرف¬نظر کند. برخلاف این رئالیسم ساختارگرا محدودیت¬های دیدگاه شخصی به دسیسه و نقطه¬نظر منحصر به فرد بعنوان یک دانستنی، از روشی متفاوت و تاحدودی عینی در تحلیل دنیای واقعی استفاده می‌کند.
باتوجه به مقایسه میان دو نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا، می‌توان فهمید که این دو نظریه بر مسائلی که در زمینه پژوهش‌های اجتماعی و طبیعی مطرح شده‌اند، کاملاً متفاوت نگریسته‌اند. در نظریه رئالیسم کلاسیک، مهم‌ترین محور، یافتن وجود دنیای مستقل و واقعی است، درمقابل رئالیسم ساختارگرا که هدف اصلی آن یافتن قابل درک و توضیح ساده و در دسترس برای همه است.

3- نگرش به ساختار
نظریه رئالیسم و نئورئالیسم به دلیل آنکه فهم روشنی از عملکرد تصمیم¬گیران سیاسی و سیاست بین‌الملل ارائه می¬کند، جاذبه فراوانی براي پژوهشگران علم سیاست و روابط بین‌الملل دارد. برخی مانند رابرت گلپین، رئالیسم را فراتر از یک نظریه و در قواره یک پارادایم توصیف می¬کنند زیرا معتقدند سایر نظریه¬هاي جریان اصلی یعنی لیبرالیسم و مارکسیزم و نیز طیف گسترده نظریه¬هاي انتقادي در واکنش به این نظریه، خود را تعریف کرده¬اند. پرداختن و برجسته¬سازي واقعیات عرصه اجتماعی و سیاسی از قبیل قدرت، امنیت، عقلانیت ابزاري، دولت¬محوري، اولویت بقاء در ساختار اقتدارگریز بین‌الملل، مکانیزم خودیاري در تأمین امنیت دولت¬ها، تأکید بر توازن قدرت به‌منظور حفظ ثبات نسبی در سیاست بین‌الملل، تأکید و تمرکز بر تصمیم‌گیران سیاسی و دیپلماسی سیاسی، تمرکز بر قدرت سخت بویژه قدرت نظامی و ... از عناصر محوري نظریه¬هاي رئالیستی است که این دیدگاه را به شکلی اجتناب‌ناپذیر در متن تحلیل‌هاي عمده سیاسی قرار می‌دهد (موسوی¬نیا، 1394: 128-127).
مفهوم ساختار نظام بین‌الملل با کتاب «نظریه سیاست بین‌الملل» نوشته شده: کنت والتز در سال 1979 وارد ادبیات روابط بین‌الملل شد. والتز هر دو مفهوم ساختار را بعنوان متغیرهای مستقل و وابسته در نظر می‌گیرد. به اعتقاد والتز نظریه‌هایی که بدنبال تشریح سیاست بین‌الملل براساس عوامل فردی و ملی هستند، تقلیل¬گرا و نظریه‌هایی که بدنبال تشریح رویدادهای بین‌المللی بر اثر عوامل سطح نظام هستند، نظریه‌های نظام¬گرا خوانده می‌شوند که نظریه والتز در نگاه به موضوع ساختار از نوع دوم یعنی تشریح رویدادهای بین‌المللی بر اثر عوامل سطوح است.
دیدگاه والتز به ساختار دارای 4 مفهوم و مفروضه شامل: «سطح تحلیل»، «نظام»، «واحدها» و «ساختار» است و مسئله وی این است که ساختار و واحدها چگونه با یکدیگر و نیز با نظریه گسترده¬تر یعنی «نظام¬ها» که همه آنها را در خود جای می‌دهد ارتباط می‌یابند (Buzan, Jones and Little, 1993: 107-122).
کنت والتز در مورد ساختار نظام بین‌الملل به شدت بحث‌برانگیز بوده است. وی معتقد است که ساختار نظام بین‌الملل، یعنی قوانین، قواعد و نظام‌هایی که روابط بین‌المللی را مشخص می‌کنند، تحت تأثیر قدرتمندترین کشورها قرار دارد. او به این مسئله اشاره می‌کند که قدرتمندترین کشورها تمایل دارند ساختار نظام بین‌الملل را طبق مصالح خودشان شکل دهند و قوانین بین‌الملل را به منظور حفظ و ارتقای قدرت و تأمین منافع ملی‌شان بکار ببرند. بنابراین، کنت والتز بر این باور است که ساختار نظام بین‌الملل تحت تأثیر نمونه‌های بزرگترین و قدرتمندترین کشورها قرار دارد و نه تنها این کشورها بتوانند در صورت لزوم قوانین را نقض کنند، بلکه می‌توانند قوانین را نیز بسته به منافع خودشان تعیین کنند. او بعنوان یک نقد سیستمی می‌گوید که نظام بین‌المللی در آن تأمین امنیت و تعادل قدرت هدف اصلی است و راه‌حل‌های تعیین شده توسط قدرتمندترین کشورها توسط کشورهای کوچک‌تر و ضعیف‌تر ردپای آن قرار دارد. در مقابل نظر مورگنتا در مورد ساختار نظام بین‌الملل از کنت والتز متفاوت است. او بیشتر به طبیعت در ساختار نظام بین‌الملل توجه می‌کند. مورگنتا معتقد است که ساختار نظام بین‌الملل از طریق قواعد طبیعت شکل می‌گیرد که به معنای قوانین و قواعدی است که نهادهای بین‌المللی را برای حمایت از حقوق دولت‌ها و تعادل قدرت حاکم می‌کند. براساس این دیدگاه، مورگنتا معتقد است که چگونگی رفتار دولت‌ها به دستورات طبیعت و جغرافیای مناطق بستگی دارد.
بعبارت دیگر، مورگنتا باور دارد که قدرت در نظام بین‌الملل مستقیماً تحت تأثیر طبیعت و همچنین تعاملات جغرافیایی دولت‌های مختلف قرار دارد. بنابراین، ساختار نظام بین‌الملل برپایه نیازهای طبیعتی و جغرافیایی قدرتمندترین کشورها تشکیل می‌شود و نه فقط به انتخاب آنها برمی‌گردد. در این دیدگاه، قدرتمندترین کشورها در واقع حاکمیت فعالی در ساختار نظام بین‌الملل ندارند، بلکه به‌جای آن، صاحبان قدرت از حقوق و طرح‌های که برمبنای نقش استراتژیک نیازهای طبیعت و جغرافیایی خاص آنها شکل گرفته‌اند، استفاده می‌کنند.
تفاوت عمده بین دیدگاه مورگنتا و کنت والتز در مورد ساختار نظام بین‌الملل در این است که مورگنتا بیشتر تأکید دارد که ساختار نظام بین‌الملل از طریق قواعد مادی شکل می¬گیرد، بنابراین قدرت دولت¬ها تحت تأثیر عوامل مادی قرار می¬گیرد. در حالیکه کنت والتز معتقد است که ساختار نظام بین‌الملل نتیجه¬ای از توافقات و قراردادهای دولت¬ها و سازمان¬های بین‌المللی است. دیدگاه مورگنتا بیشتر بر تأثیر طبیعت، منابع طبیعی و دسترسی به دریاها تمرکز دارد. او معتقد است که این عوامل طبیعی می¬توانند یک کشور را در استراتژی متمرکز سیاست خارجی قرار دهند و درنهایت تأثیری بر ساختار نظام بین‌الملل داشته باشند. از طرف دیگر، کنت والتز معتقد است که ساختار نظام بین‌الملل از طریق توافقات و قرارداها شکل می¬گیرد. او تأکید می¬کند که این توافقات با تأثیرگذاری در نرخ فشار و رقابت در بین دولت¬ها، به تغییر و تعدیل قدرت¬ها و ساختار نظام بین‌الملل منجر می¬شوند. بطورکلی، می¬توان گفت که مورگنتا بیشتر به تأثیرات طبیعت و جغرافیا در ساختار نظام بین‌الملل توجه می¬کند، در حالیکه کنت والتز بیشتر به نقش قراردادها و توافقات توجه دارد.
از دیگر تفاوت¬های اساسی بین دو نظریه در موضوع ساختار، عوامل تعیین کننده رفتار دولت‌ها در ساختار است. بعضی از نظریه¬پردازان باور دارند که اهمیت طبیعت انسان در رئالیسم کلاسیک نادیده گرفته شده است، اما مهم است که بدانیم این فقط یکی از عوامل بسیاری است که رئالیست‌های کلاسیک برای تعیین رفتار دولت‌ها معرفی کرده‌اند. برای همه رئالیست‌ها، تنش قدرت‌جویی اصلی برای تصمیم‌گیری در زندگی سیاسی است، بعنوان مثال، مورگنتاو نوشت که اراده قدرت غیرمحدود است. به هر حال، مورگنتاو همچنین تأثیر ملی¬گرایی، ایدئولوژی‌ها، استعمار در اشکال مختلف، مهارت‌های دیپلماتیک دولت در داخل و حمایت مردمی بصورت داخلی و بین‌المللی را نیز بر اینکه رفتار دولت‌ها را تعیین می‌کند تأکید کرد. بنابراین، مورگنتا چندین تأثیر بر رفتار دولت را به شناسایی رسانده و این مسئله را برای والتز بسیار مهم تلقی کرد. والتز در این مورد همچنان بر اهمیت سیاست قدرت و مرکزیت دولت تأکید می‌کند، اما نقش حوزه داخلی را نادیده می‌گیرد و عامل تنها رویکرد «کمک به خود» در حوزه بین‌الملل را بعنوان تنها عامل تصمیم¬گیری رفتار دولت‌ها دانست. برای مورگنتا، اگرچه نظم بین‌المللی نمی‌تواند از دولت‌ها جلوگیری کند که به دنبال قدرتمند شدن در بین‌الملل باشند، اما نظم بین‌المللی یک «نیروی اجازه‌ دهنده» نه «عاملی که علت رفتار دولت‌ها باشد» است. بدلیل عدم وجود «دولت جهانی»، دولت‌ها به شکلی اقدام می‌کنند که مصلحت خود را حفظ کنند. بطور دقیق‌تر، در جهان امروز، نشانه‌های قدرت بزرگترین کشور جهان، استفاده مستمر از خشونت در تلاش برای تحقق اهداف سیاسی و ناتوانی نرم‌افزار قواعد و معاهدات بین‌المللی در کنترل رفتار دولت‌های بزرگ را می¬توان اشاره کرد. با وجود ادعاهای بسیاری از نظریه‌پردازان مدرسه انگلیس، مانند جاستین موریس، که حتی دولت‌های قدرتمند ترجیح می¬دهند براساس قوانین بین‌المللی رفتار کنند، رفتار دولت¬ها به دلیل قوانین بین‌المللی بی-نهایت برای موازنه حفظ مصلحت بوده و این ادعا صرفاً یک روایت نادرست است.
انتقاد کنندگان رئالیسم ساختاری ادعا می¬کنند که مشارکت دولت‌ها در سازمان‌های بین‌المللی، نظریه را رد می‌کند زیرا این نظریه ارتباطات مثبتی را که می¬تواند بین دولت‌ها ایجاد کند، نادیده می‌گیرد. والتز برای بیان این موضوع به بقای و گسترش موجودیت اتحادیه پیمان ناتو بر وظایف اصلی آن اشاره می‌کند تا نشان دهد چگونه سازمان‌های بین‌المللی به منظور حفظ مصالح ملی زیر سازماندهی شده‌اند. بعنوان مثال، مشارکت بریتانیا در اتحادیه اروپا، نمونه دیگری از مشارکت دولت بگونه‌ای است که تنها تا حدود منافع اقتصادی آن صورت می‌گیرد. با وجود اینکه بریتانیا عضو برجسته اتحادیه اروپا است، باتوجه به اینکه به نظر نرفته که استفاده از یورو برای اقتصاد کشور سودمند باشد، تصمیم برای عدم پیوستن به این واحد مالی گرفته است. این نتیجه نشان می‌دهد که دولت‌های قدرتمند می‌توانند رفتاری را به منظور حفظ نیرو خود بکار گیرند.
علاوه بر موارد فوق¬الذکر، هرچند می‌توان حمله به عراق در سال 2003 را مثالی از سیستم بی‌نظم که باعث تخلفات قدرت‌مندانه در بین‌المللی است، ارائه داد، اما رئالیسم ساختاری علل مختلفی را که نیاز به تجاوز و جنگ پس از آن را ایجاد کرد، توضیح نمی¬دهد. دلایل جنگ در بسیاری از موارد عمیق‌تر از سطح سیستمی هستند. هنگامی که دولت‌ها در نظر گرفتن اقدامات یکجانبه یا چندجانبه هستند، به گفته مایکل بایر، فشارهای مختلفی در زمینه‌های سیاسی، اقتصادی و نظامی می‌توانند در امور بین‌المللی بکار گرفته شوند. بیان سیاست خارجی ایدئالیست امریکا، که از دیدگاه واقع‌گرایانه منطقی نیست، می‌تواند نتیجه حمله سال 2003 باشد. با این حال، رئالیسم کلاسیک به بررسی چنین رویدادی بیشتر از رئالیسم ساختاری می‌پردازد، زیرا مجموعه‌ گسترده‌تری از عوامل در نظر می‌گیرد. مورگنتا به اهمیت ایدئولوژی و ملی‌گرایی اشاره کرد که موضوعات کلیدی مبارزه با تروریسم است. وی ادعا کرد سیاست با طراحی خود دزدی، جعل و تقلب و استفاده از ایدئولوژی‌ها را فرض می‌کند. به همین دلیل، تجزیه و تحلیل رفتار دولت‌ها بدون در نظر گرفتن تأثیر ملی‌گرایی، امری غیرممکن است. مورگنتا به این معنی بود که «ملی‌گرایی جهان¬گرایی»، دولت‌ها را قادر می‌کند که «حق تعیین مقررات و ارزش‌های خود را در برابر تمام دیگر کشورها دفاع کند». بنابراین، بدون در نظر گرفتن یک مجموعه گسترده‌تر از عوامل نظیر رئالیسم ساختاری، تحلیل دقیقی از موتیوهای جنگ ارائه نمی‌شود. در اضافه به این، سیستم بین‌المللی از پیچیدگی بیشتری نسبت به یک علت و اثر است که والتز ادعا می‌کند. فرض کردن اینکه دولت‌ها همیشه بدون هیچ محدودیتی قادر به عمل هستند، اشتباه است. تبادلات در یک سیستم پویا مانند اقتصاد جهانی چندعاملی بازی هستند. رئالیست‌های ساختاری نسبت به صعود اتحادیه اروپا غافلگیر شده‌اند و پویایی انتگراسیون و حاکمیت اروپا را به رفتار دولت‌ها نادیده گرفتند. بعنوان مثال، استفاده اخیر روسیه و چین از حق وتو هم سازمان ملل در مورد مداخله در سوریه که آمریکا قصد داشت به آن دست یابد، می‌تواند تنها یکی از محدودیت‌های رفتار دولت‌ها باشد. بنابراین، رئالیسم ساختاری قادر به تجزیه و تحلیل مناسب سیاست و اقتصاد یکی از مهمترین بخش‌های سیاست جهانی نیست.

4- نگرش به مفهوم واقعیت و جامعه
رئالیسم کلاسیک بر این باور است که واقعیت بصورت مستقل از دیدگاه انسان وجود دارد. این به معنی آن است که دنیای بیرونی، جامعه ،فرهنگ و ... به وجود آمده بعنوان شیئی مستقل واقعی هستند. اما در رئالیسم ساختارگرا، مفهوم واقعیت بصورت دقیق‌تر بررسی می‌شود و بر این باور است که واقعیت درست و حقیقی هرگز نمی‌تواند بصورت مستقل از ذهن انسان وجود داشته باشد. بعبارت دیگر، واقعیت در رئالیسم ساختارگرا بعنوان محصول تعاملات انسانی و محصول فرهنگی ظاهر می‌شود.
رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا به مفهوم واقعیت براساس دیدگاه‌های متفاوتی نگاه می‌کنند. نظریه رئالیسم کلاسیک بر این اعتقاد است که واقعیت بصورت مستقل از ذهن و دیدگاه انسان وجود دارد. بنابراین، هر شیء در دنیا، از جمله جامعه، فرهنگ، تاریخ، زمان و غیره، بعنوان شیء حقیقی و واقعی برای رئالیست کلاسیک مطرح می‌شود. این دیدگاه بر این اساس است که واقعیت درونی و اساسی است و از این دیدگاه، بیانگر واقعیتی شناخته شده است. اما در رئالیسم ساختارگرا، مفهوم واقعیت بصورت متفاوتی بررسی می‌شود. رئالیست‌های ساختارگرا بر این باورند که واقعیت درست و حقیقی هرگز نمی‌تواند بصورت مستقل از ذهن و دیدگاه انسان وجود داشته باشد. این گرایش بر این اصل تاکید دارد که واقعیت در نتیجه تعاملات انسانی و محصول فرهنگی و اجتماعی است. بنابراين، در نظریه رئالیسم ساختارگرا فرضیات و دیدگاه‌های فرهنگی، اجتماعی و تاریخی بر روی فرآیند شكل‌گیري واقعیت تاثیرگذارند و واقعیت بعنوان محصول فرهنگ و اجتماع پویا و تحت تاثیر این متغیرها بررسی می‌شود. بعلاوه، در رئالیسم ساختارگرا، واقعیت به سه شکل شهودی، شناختی و عملی بررسی می‌شود. در این دیدگاه، واقعیت در شهود، شناخت و عمل انسان بیان می‌گردد.
رئالیست‌های کلاسیک معتقدند که جامعه از مجموعه بازیگران  که مهمترین آن دولت است تشکیل شده است، در حالی که رئالیست‌های ساختارگرا توجه خود را به ساختار جامعه می‌کنند. رئالیست‌های ساختارگرا بر این باورند که هر جامعه درون خود ساختار و قواعدی دارد که سازوکار عملکرد جامعه را تنظیم می‌کند. آنها بر این باوراند که واقعیت‌ها بصورت مستقل از ذهن و دیدگاه انسان وجود دارند و بعنوان شیء حقیقی و واقعی مطرح می‌شود، در حالیکه رئالیسم ساختارگرا بر این باور است که واقعیت‌ها بصورتی که در جامعه و فرهنگ تعریف می‌شوند، ایجاد می‌شوند. بنابراین، در رئالیسم کلاسیک، ساختار مستقل از دیدگاه‌های انسانی است و در رئالیسم ساختارگرا، ساختار بصورتی تعریف می‌شود که در برخورد با دیدگاه‌ها و تعاملات اجتماعی، فرهنگی و تاریخی تعریف می‌شود. بعلاوه، در رئالیسم کلاسیک، ساختار بعنوان یک موجودیت منفصل در نظر گرفته می‌شود، در حالیکه در رئالیسم ساختارگرا، ساختار بعنوان یک مجموعه از تعاملات و روابط فرهنگی، اجتماعی و تاریخی دیده می‌شود. همچنین، رئالیست‌های ساختارگرا بر این باورند که جوامع از قدرت‌های اجتماعی و شبکه‌های روابطی تشکیل شده‌اند، در حالکه رئالیست‌های کلاسیک عناصر جامعه را بصورت جزئیات جدا نگریسته و به مطالعه هر عنصر بصورت جداگانه می‌پردازند. درنهایت، رئالیست‌های ساختارگرا بصورت وسیع‌تری با مسائل جامعه‌شناسی سروکار دارند و بر این باور هستند که برای درک جامعه باید به عوامل زیادی مانند قدرت‌های اجتماعی، روابط اجتماعی، فرهنگ و تاریخ توجه کرد. بطورکلی، در رئالیسم ساختارگرا پویایی و تحولات جامعه مورد توجه قرار می‌گیرد، در حالیکه در رئالیسم کلاسیک، ثبات و پایداری واقعیت‌ها مهم تلقی می‌شود.

5- نگرش به سطح و روش تحلیل
تفاوت نظر مورگنتا و کنت والتز در مورد سطح و روش تحلیل به این دلیل است که هریک از آنها از زاویه دید متفاوتی به مسائل اجتماعی نگاه می‌کنند. مورگنتا یک جامعه‌شناس است و به تحلیل جامعه و نقش اجتماعی افراد در آن تمرکز می‌کند. او به بررسی رابطه افراد با یکدیگر، جوامع، سازمان‌ها و نهادها می‌پردازد. نظریه مورگنتا بر این تفکر استوار است که جوامع از طریق همکاری و تعامل بین افراد به توسعه و رشد می‌رسند. برای تحلیل جامعه، مورگنتا از روش‌های چندوجهی، کیفی و کمی استفاده می‌کند و معتقد است که بررسی جوامع نیازمند مطالعه گسترده‌ای از عوامل مختلف است. از طرف دیگر، کنت والتز فیلسوف و نظریه‌پرداز رئال است و بر تحلیل افراد با تأکید بر حقوق آنها تمرکز می‌کند. او به حقوق و آزادی‌های فردی افراد و تأثیر دولت در این حقوق توجه می‌کند. نظریه کنت والتز بر این تفکر استوار است که آزادی و حقوق فردی اساس توسعه و پیشرفت جامعه است. برای تحلیل افراد، کنت والتز از روش‌های فلسفی یا عقلانی و تاریخی استفاده می‌کند و معتقد است که هر فرد باید در تصمیم‌گیری‌های خود آزاد باشد. بنابراین، تفاوت نظر مورگنتا و کنت والتز در مورد سطح و روش تحلیل این است که مورگنتا به تحلیل جامعه و نقش اجتماعی افراد در آن تمرکز می‌کند در حالیکه کنت والتز بر تحلیل افراد و حقوق آنها تأکید دارد.
نظر رئالیست کلاسیک و رئالیست ساختارگرا در سطح و روش تحلیل از یکدیگر متفاوت است. در نظر رئالیست کلاسیک، واقعیت بعنوان چیزهای مستقل و جدا از ذهن و زبان در نظر گرفته می‌شود. این نظر بر این اصل تأکید دارد که وجود شئ‌ها و خصوصیات آنها بصورت مستقل از ذهن وجود دارد. بنابراین، در تحلیل سطح، رئالیست کلاسیک به دنبال شناسایی خصوصیات شئ‌ها و روابط بین آنها است. اما در نظر رئالیست ساختارگرا، تمرکز بر روابط بین شئ‌ها قرار دارد. این نظر معتقد است که برای درک کامل و صحیح چیزها، لازم است به روابط آنها با سایر شئ‌ها توجه کنید. بنابراین، در تحلیل سطح، رئالیست ساختارگرا به دنبال شناسایی الگوها و روابط بین شئ‌ها است. در روش تحلیل نیز، نظر رئالیست کلاسیک بر این است که باید از روش‌های علمی و منطقی برای شناسایی و تحلیل خصوصیات شئ‌ها استفاده کنید. اما در نظر رئالیست ساختارگرا، تأکید بر استفاده از مدل‌سازی و تجزیه و تحلیل ساختار شئ‌ها با استفاده از نظریات و مدل‌های رابطه‌ای است. بنابراین، تفاوت نظر رئالیست کلاسیک و رئالیست ساختارگرا در سطح و روش تحلیل به دقت در شناسایی خصوصیات چیزها (برای رئالیست کلاسیک) در مقابل تمرکز بر الگوها و روابط (برای رئالیست ساختارگرا) بازمانده است.
برخي در طبقه¬بندي نظريه¬هاي رئاليستي از ديدگاه‌هاي مختلف و باتوجه به جنبه¬هاي متعدد رئاليسم به اين موضوع پرداخته¬اند. واحد تحليل، پديده مورد تبيين و بررسي و مفروضات مربوط به انگيزه¬هاي دولت‌ها از جمله ابعادي است كه نظريه¬هاي رئاليستي از منظر آنها تقسيم¬بندي و طبقه¬بندي مي‌شوند. از منظر واحد تحليل مي¬توان سه نوع نظريه رئاليستي را مورد اشاره قرار داد: رئاليسم فطري يا معطوف به ماهيت بشر؛ رئاليسم دولت¬محور و رئاليسم سيستم¬محور  يا ساختارگرا. از منظر پديده مورد تبيين و تحليل مي¬توان نظريه‌هاي رئاليستي را به دو نوع كلي تقسيم كرد: تئوري سياست بين¬الملل و تئوري سياست خارجي كه در دو تئوري نورئاليسم و رئاليسم نوكلاسيك نمود و بروز داشته‌اند (Fenga nd Ruizhuang, 2006: 133-134).
باتوجه به اينكه در طبقه¬بندي نظريه¬هاي رئاليستي هريك از انديشمندان يا پژوهشگران براساس ديدگاه‌ها يا مسائل خاص موردنظر خود كه در ارائه مطالب و موضوعات موردنظر به آنها كمك مي‌كند، رئالیسم کلاسیک بیشتر بر تحلیل فردی و شخصیت متمرکز است، در حالیکه رئالیسم ساختارگرا بر اهمیت جامعه و فرهنگ تأکید دارد. بعبارت دیگر، رئالیسم کلاسیک بطور گسترده به شخصیت و رفتار فرد توجه دارد، بدون اینکه عوامل خارجی موثر را به شدت مورد بررسی قرار دهد، اما رئالیسم ساختارگرا بر این باور است که فرهنگ، ساختار اجتماعی و تأثیرات بیرونی روی شخصیت و رفتار فرد مؤثر هستند و باید مورد بررسی قرار گیرند. بنابراین، رئالیسم کلاسیک به شدت در تمرکز هر نوع تحلیلی برای هر شخص بصورت جداگانه و مستقل تمرکز دارد، در حالیکه رئالیسم ساختارگرا به شدت بر فرهنگ، اقتصاد، سیاسی و ساختارهای اجتماعی کلی بصورت سطح تحلیل تمرکز دارد. بعبارت دیگر، در رئالیسم ساختارگرا، فرد تنها بطور محدودی مورد تحلیل قرار نمی‌گیرد، بلکه مباحث مرتبط با فرهنگ و اجتماع نیز بررسی می¬شوند. در حالیکه رئالیسم کلاسیک تنها بعنوان یک المان مستقل و قابل مشاهده تمرکز دارد.

6- نگرش به مفهوم انسان
دیدگاه مورگنتا و کنت والتز در مورد انسان نیز تفاوت¬هایی دارد. مورگنتا باور دارد که انسان به تنهایی نمی‌تواند در جامعه پیشرفت کند و نیاز به همکاری و تعامل با دیگران دارد. او معتقد است که انسان از طریق مشارکت در فعالیت‌های جمعی و به اشتراک¬گذاری منابع و دانش می‌تواند به توسعه و رشد شخصی و اجتماعی خود بپردازد. اما کنت والتز بعنوان یک نظریه‌پرداز لیبرال، باور دارد که انسان اولاً به خودش و مصالح شخصی خود اهمیت می‌دهد و باید آزادی بیشتری در تصمیم‌گیری‌ها و اقدام‌های خود داشته باشد. او معتقد است که هر انسان بهتر از همه دیگران بر جهان نیست و در نتیجه دولت نباید بیش از حدی تدخل در امور شخصی و اقتصادی افراد داشته باشد. بطور خلاصه، مورگنتا اهمیت تعاون و همکاری در جامعه را تأکید می‌کند، در حالیکه کنت والتز به شخصیت آزاد و مصالح شخصی تأکید می‌کند. نظر رئالیست کلاسیک در مورد انسان بر این است که او یک واقعیت مستقل و جداگانه است که قادر به تجربه و فهم دنیای خارج از خودش است. براساس این دیدگاه، انسان یک موجود ذاتی با صفات منحصر به فرد است که قادر به تصمیم‌گیری، عملکرد ذهنی و تفکر منطقی است. اما نظر رئالیست ساختار گرا در مورد انسان بر این است که وجود انسان بطور کامل به ساختار و نظم جامعه و جوامع محلی خود بستگی دارد. براساس این دیدگاه، هویت و هوشمندی انسان تحت تأثیر عوامل فرهنگی، اجتماعی و ساختار جامعه قرار می‌گیرد. بعبارت دیگر، هوشمندی و شخصیت افراد نتایج تعاملات و رابطه‌های آنها با جامعه است. بطور خلاصه، تفاوت اصلی بین نظر رئالیست کلاسیک و رئالیست ساختار¬گرا در مورد انسان در نحوه تعامل و تأثیر عوامل خارجی بر هویت و هوشمندی انسان است.
لذا در مورد انسان و رفتار آن، تفاوت¬های زیر بین رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا وجود دارد:
 - رئالیسم کلاسیک بعنوان یک المان مستقل و قابل مشاهده، تلاش می¬کند برای تعریف انسان و رفتار او در قالب بیرونی در جهان واقعی. اما رئالیسم ساختارگرا بر این باور است که رفتار انسان به شدت تحت تأثیر فرهنگ، اجتماع و ساختارهای اقتصادی و سیاسی محیطی است که در آن زندگی می¬کند. در واقع، انسان در رئالیسم ساختارگرا بعنوان یک عضو در تعامل با محیط پیرامونی خود به شدت تحت تأثیر قرار می¬گیرد.
- رئالیسم کلاسیک به دنبال تعریف یک شخصیت ثابت و غیرتحت تأثیر است، در حالیکه رئالیسم ساختارگرا به شدت بر تغییر و تحول پویای شخصیت اصرار دارد. بعبارتی دیگر، شخصیت انسان در رئالیسم ساختارگرا به شدت به عوامل خارج از خودش، مانند ساختارها و فرهنگ، وابسته است.
 - رئالیسم ساختارگرا قدرت کنترل اجتماعی در جامعه را تأکید می¬کند. رئالیسم کلاسیک در برخی موارد به پذیرش قدرت تطبیق یا تفاوت همچنین اجتماعی توجه می¬کند. برای رئالیست¬های ساختارگرا، انسان نه فقط توسط ساختارهای قدرتمندی مانند قدرت و سرمایه، بلکه بوسیله که جامعه و فرهنگ تعریف می¬کند، کنترل می¬شود.
- رئالیسم ساختارگرا نیاز به فهم عمیقی از فرهنگ و ساختار جامعه دارد. رئالیسم کلاسیک بطور عمده به تحلیل جداگانه برای هر فرد تمرکز دارد، در حالیکه رئالیسم ساختارگرا فرهنگ و دیدگاه جامعه را مدنظر دارد تا به همه جوانب انسان در جامعه پرداخته شود.

7- نگرش به مفهوم آنارشی
نظام بین‌الملل نشانگیر آنارشی است. این نظام فاقد یک اقتدار مرکزی است. اصل مرکزی این نظام آنارشیک دولت¬های حاکم، مفهوم منافع ملی است که به موجب قدرت تعریف می‌گردد. هرچند که دولت¬های بعنوان بازیگر خردمند منحصرا با مفهوم دریافتی از منافع ملی برانگیخته می‌شوند، معهذا، پیامدهای احتمالی یک کنش متقابل آزادانه اراده¬های حاکم دریک محیط آنارشیک، برخی را به سوی سازماندهی ائتلاف¬های جبران کننده به منظور دستیابی به یک توازن قدرت میان آنها سوق می‌دهد (فتحی، 1399: 276-253). براساس این نظریه¬ها، درجه روابط بین‌الملل کشورها و مؤثر بودن دولت¬هاي ملی در تقسیم منافع در صحنه نظام بین‌الملل براساس میزان نقش¬آفرینی آنها ارزیابی می‌شود. دیدگاه کلاسیک رئالیسم معتقد است نظام بین‌الملل یک نظام هرج و مرج¬گونه است که بازیگران در جهت حفظ منافع ملی و حفظ خود و در یک سیستم خودیاري تلاش می‌کند (سیف¬زاده، 1385: 119-111).
سوال اصلی نوواقع‌گرایی این است که چرا کشورهاي مختلف با ساختار سیاسی متفاوت، وضعیت و موقعیت جغرافیایی گوناگون و تمایزات ایدئولوژیک، رفتارهاي سیاست خارجی مشابهی از خود بروز می¬دهند؟ نوواقع¬گرایان علت این تشابه رفتار را ماهیت حاکم در نظام بین‌الملل و محدودیت¬هایی می‌دانند که براي کشورهاي مختلف ایجاد شده است، در حالیکه واقع-گرایانی چون مورگنتا انگیزه و هدف قدرت¬طلبی کشورها را باتوجه به این اصل خود که انسان ذاتا شرور است در ذات ناقص و معیوب انسان جستجو می‌کنند، نوواقع¬گرایانی چون والتز، ساختار آنارشیک نظام بین‌الملل را مهمترین عامل قلمداد می¬کنند که تجمیع و انباشت قدرت را بعنوان یک نیاز حیاتی بر کشورها دیکته و تحمیل می¬کند. بنابراین، به جاي جستجوي علل و عوامل طبیعی و انسانی قدرت¬طلبی باید در پی یافتن علت¬های اجتماعی بود که بصورت سازماندهی و روابط اجتماعی تجلی و تعین می¬یابد. والتز این ساختار اجتماعی را آنارشی بین‌المللی می¬نامد. آنارشی به معناي بی¬نظمی و هرج و مرج بین‌المللی و عدم وجود الگوی رفتاری و همچنین به مثابه جنگ تمام عیار و مناقشه عریان و مستمر نیست؛ بلکه منظور از آنارشی، نوعی اصل نظام¬بخش و تنظیم کننده است که توضیح می¬دهد نظام بین‌الملل از واحدهاي سیاسی مستقلی تشکیل شده است که این اجزاء در کل این واحدهای سیاسی نظام بین‌الملل را شکل می‌دهند.
این نظام بین‌الملل، فاقد یک اقتدار مرکزي حاکم بر آنهاست. به سخن دیگر، حاکمیت ذاتی و منحصر به کشورها است، چون هیچ مرجع حاکم بالاتر از کشورها و داور بیطرفی میان آنها وجود ندارد. در نظام بین‌الملل هیچ حکومتی بر حکومت‌ها وجود ندارد. لذا آنارشی به معنای فقدان اقتدار عالیه و حکومت مرکزي در نظام بین‌الملل تلقی و تعریف می‌شود (Mearsheimer, 1994: 10-12).
بنابراین، برخلاف واقع¬گرایان کلاسیک که بر سرشت و ذات قدرت¬طلب انسان تأکید می¬کنند، واقع¬گرایان ساختاري بر این باورند که سرشت و ذات انسان ارتباط اندکی با قدرت¬طلبی کشورها دارد. آنان، در مقابل، استدلال می¬کنند که ساختار آنارشیک نظام بین‌الملل است که کشورها را وا می¬دارد تا در پی کسب قدرت برآیند. چون یک نظام فاقد اقتدار عالیه و حکومت مرکزي حاکم بر کشورها که آنان را از بکارگیري زور و تجاوز علیه دیگران باز دارد، انگیزه شدید و نیرومندي ایجاد می¬کند تا کشورها براي صیانت از خود به اندازه کافی قدرتمند شوند. از این¬رو، نظریه¬هاي واقع¬گرايی ساختاري، نقش و تأثیري براي تمایزات و تفاوت¬هاي فرهنگی، ایدئولوژیک، ماهیت نظام سیاسی در سیاست خارجی کشورها قائل نیستند؛ چون نظام بین‌الملل انگیزه‌ها و محرك‌هاي عمدتا یکسانی را براي کشورها ایجاد می¬کند. ماهیت دموکراتیک یا دیکتاتوري نظام سیاسی کشورها تأثیر اندکی بر سیاست خارجی و نوع رفتار آنها با سایر کشورها دارد. همچنین، افراد تصمیم گیرنده سیاست خارجی و ویژگی‌هاي شخصیتی و روانی آنها نیز نقش و تأثیري در سیاست خارجی کشورها ندارد. کشورها به مثابه جعبه¬هاي سیاهی هستند که بصورت واحدهاي مشابه در نظام بین‌الملل آنارشیک کارکرد مشابه و یکسانی مبنی بر تأمین امنیت دارند. اگرچه واقع¬گرایان نیز مانند نوواقع¬گرایان به آنارشیک بودن نظام بین‌الملل باور دارند، ولی مفهوم¬بندي آنارشی در این دو نظریه متفاوت است. نخست، از نظر واقع¬گرایان، آنارشی بین‌المللی تنها محیط و وضعیتی است که ملت دولت¬هاي داراي حاکمیت در آن اقدام و رفتار می¬کنند. ولی از منظر نوواقع‌گرایی، آنارشی بین‌المللی به مثابه روابط اجتماعی میان دولت- ملت¬هاي حاکمیت¬دار است که عامل تعیین کننده سیاست خارجی و نتایج بین‌المللی می¬باشد (Weber, 2005: 15-16).
همچنین در چارچوب واقع‌گرایی در شرایط آنارشی بین‌المللی، نقش و آزادي عمل بیشتري براي دولت‌ها و سیاستگذاران ملی از قیدوبندها و محدودیت¬هاي نظام بین‌الملل وجود دارد، بگونه¬اي که دولت¬ها و تصمیم¬گیرندگان آنها از توانایی بیشتري براي تأثیرگذاري بر نتایج و سیاست بین‌الملل برخوردارند. نوواقع‌گرایی بسیار جبرگراتر از واقع‌گرایی است، زیرا تصمیم¬گیرندگان را در تأثیرگذاري بر روند حوادث بین‌المللی بسیار ناتوان می¬داند. این نظریه استدلال می¬کند که کشورها و تصمیم¬گیرندگان آنها قادر نیستند محیط عملیاتی خود را تغییر دهند و رفتار و اقدامات¬شان شدیدا بوسیله نظام بین‌الملل متشکل از واحدهاي متعامل محدود و مقید می¬شود. از این¬رو، آنارشی بین‌المللی پیامدهاي بسیار مهمی براي رفتار و سیاست خارجی کشورها دارد (Mearsheimer, 1994: 10-12).
همه نوواقع¬گرایان یا واقع¬گرایان ساختاري اتفاق¬نظر دارند که منبع اصلی ارجحیت کشورها مبنی بر تأمین امنیت ملی، ساختار آنارشیک نظام بین‌الملل است که آنان را به کسب قدرت برمی¬انگیزد. بگونه¬اي که کشورها عمیقا به موازنه قوا و قدرت خود در مقایسه با سایر کشورها توجه و حساسیت دارند. از این¬رو، رقابت شدیدي بین کشورها براي کسب قدرت به قیمت از دست دادن آن توسط رقبا یا دستکم اطمینان از حفظ قدرت موجود وجود دارد. این رقابت تنگاتنگ بر سر قدرت ناشی از آن است که ساختار آنارشیک نظام بین‌الملل گزینه¬هاي بدیل کشورهاي خواهان بقا و امنیت¬طلب را بسیار محدود می¬سازد. در ساختار نظام بین‌الملل، نظریات متفاوت با وجود برخی رویکردها و مفروضات مشابه زمینه اتفاق¬نظر در حوزه¬هاي همچون سیاست بین‌الملل و سیاست خارجی را با چالش¬هاي مفهومی و رفتاري در میان بازیگران بویژه کنشگران اصلی نظام بین‌الملل بوجود می¬آورند. واقع‌گرایی با نهله¬هاي مختلف در این میان به دلیل برخورداري از ماهیتی عملی¬تر و مفروضه¬هاي مشترك با وجود برخی تفاوت¬هاي برداشتی از سوي کشورها در اشکال مختلف تظاهر یافته است.
همین امر موجب شده تا براي درك درست از یک نظریه به بازنمایی و بازبینی سایر نظریات مرتبط با مفاهیم و مفروضات مشترك نیاز گردد. یکی از این نظریات واقع‌گرایی نئوکلاسیک است که داراي مفرضات مشترکی با نئورئالسم در قالب رئالیسم تدافعی و تهاجمی است. براي به دست آوردن درك مناسبی از واقع‌گرایی نئوکلاسیک، باید به چگونگی ارتباط آن با نئورئالیسم و واقع‌گرایی کلاسیک پرداخت. همانند رئالیسم کلاسیک و نئورئالیسم، واقع‌گرایی نئوکلاسیک داراي مفروضات اساسی درباره آن دسته از ماهیت روابط بین‌المللی نئوکلاسیک است که اساس پارادایم واقع‌گرایی محسوب می¬شوند. پیروان واقع‌گرایی نئوکلاسیک مانند لوبل، ریپرمن و تالیافرو به شناسایی سه فرضیه اصلی و توصیف آن پرداخته¬اند: اول، انسان نمی-تواند بصورت فردي به حیات خود ادامه دهد، بنابراین با پیوستن به گروهی بزرگتر و اعلام وفاداري خود به آن، در پی بهره-مندي از امنیت در برابر دشمنان خارجی است؛ بنابراین، قبیله¬گرایی امري تغییرناپذیر از زندگی سیاسی و اجتماعی است. لذا تمامی انواع رئالیسم، ذاتا گروه محورند. دوم، سیاست یعنی مبارزه دائمی در میان گروه¬هاي خودمحور که در شرایط عمومی کمبود و عدم قطعیت به سر میبرند. کالاهاي کمیاب ممکن است شامل قابلیت¬هاي مادي و یا منابع اجتماعی، از جمله اعتبار و موقعیت باشند. گروه¬ها همچنین، در عدم اطمینانی فراگیر نسبت به اهداف و مقاصد حال و آینده یکدیگر به سر می¬برند. سوم، قدرت نیاز اساسی هر گروه براي رسیدن به اهداف خود محسوب می¬شود؛ خواه این هدف استیلاي جهانی باشد خواه حفظ خود. علاوه بر آن، مانند سایر نظریه¬هاي رئالیستی مدرن، واقع‌گرایی نئوکلاسیک دولت¬محور است و معتقد است که رقابت براي قدرت و نفوذ بین دولت¬ها در سیستم هرج و مرج بین‌المللی از ویژگی¬هاي مهمی است که سیاست بین‌الملل را تعریف می¬کند. همچنین، واقع¬گرایان نئوکلاسیک نمایی از سیستم بین‌الملل ارائه می¬دهند که به شدت متأثر از نئورئالیسم است؛ آنها بر این باورند که پاداش و یا تنبیه که از ویژگیهاي پویایی سیستم است، بر رفتار دولت¬ها تأثیر می¬گذارد. همچنین، برخی بر این باورند که واقع‌گرایی نئوکلاسیک شکلی منطقی و بسط یافته از نئورئالیسم است، حال آنکه این دو تفاوت عمیقی دارند (Rathburn, 2008: 294-321).
با این حال، از جنبه¬هاي مهم واقع‌گرایی نئوکلاسیک، وابستگی آن به عوامل سطح سیستمیک در توضیح سیاست خارجی است. هرچند واقع‌گرایی نئوکلاسیک در اهداف خود، نظر به اهمیتی که به واحدهاي سیستم بین‌الملل می¬دهد، راه خود را از نئورئالیسم جدا می¬کند. در حالیکه نئورئالیسم در مفهوم کلی آن، نظریه سیاست بین‌الملل است، رئالیسم نئوکلاسیک نظریه سیاست خارجی است. لذا با تمرکز بر روي واحد دولت¬ها، در پی بیان آن است که چرا دولت¬ها در موقعیت¬هاي خاص، سیاست¬هاي خارجی متفاوتی را اتخاذ می¬کنند.
لذا هر دو نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا به وجود آنارشی در نظام بین‌الملل معتقدند اما کانون مرکزی نظریه رئالسیم ساختارگرا برپایه آنارشی بودن نظام بین‌الملل می‌باشد بطوریکه اگر این مفهوم نادیده یا از بین برود این نظریه بی-مفهوم خواهد بود، اما مفهوم آنارشی در رئالیسم کلاسیک بعنوان دال مرکزی نیست و با حذف آن تغییری در ماهیت این نظریه به وجود نخواهد آمد. رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا هر دو نظریه‌های مهم در روابط بین‌الملل هستند، اما تفاوت¬های زیر بین آنها در مورد موضوع آنارشی بودن نظام بین‌الملل وجود دارد.
رئالیسم کلاسیک معتقد است که نظام بین‌الملل بصورت طبیعی وجود دارد و هر کشور در تلاش است تا منافع خود را حفظ کند. بعبارت دیگر، نظام بین‌الملل بصورت آنارشیک است و هر کشور در تلاش است تا قدرت خود را افزایش دهد. در این نظریه، آنارشی بعنوان چارچوب اصلی برای فهم روابط بین‌الملل استفاده می¬شود.
در مقابل رئالیسم ساختارگرا بر این باور است؛ که قدرت و سطح توانایی هر کشور به شکل قابل پیش¬بینی از تأثیرگذاران اصلی در روابط بین‌الملل است. بعبارت دیگر، نظام بین‌الملل بصورت ساختاری است که قدرت و توانایی هر کشور تعیین کننده رفتار آنها در این نظام است. در این نظریه، آنارشی بعنوان یک عامل مهم در تعیین رفتار کشورها محسوب می¬شود. بنابراین، در رئالیسم کلاسیک، آنارشی بعنوان چارچوب اصلی برای فهم روابط بین‌الملل استفاده می¬شود، در حالکه در رئالیسم ساختار گرا، آنارشی بعنوان یک عامل مهم در تعیین رفتار کشورها محسوب می¬¬شود.
در موضوع آنارشی بودن نظام بین‌الملل، رئالیسم کلاسیک بیشتر بطور مستقیم به توانی و نیروی نظام برای حفظ منافع خود اشاره می¬کند، بر این باور است که هر کشور از تحقق خودتعیینی و حفظ امنیت خودش مسئول است و نظام بین‌الملل تنها بعنوان یک فضای استقرار قوا و تحت تأثیر قدرتی که توسط تعدادی کشور قدرتمند برقرار می¬شود، شناخته می¬شود. بعبارت دیگر، در رئالیسم کلاسیک، آنارشی نظام بین‌المللی باور می¬شود و هیچ حقیقتی وجود ندارد که بتواند از آن ابتکار بردارد. از سوی دیگر رئالیسم ساختارگرا، بر ضرورت تلاش برای حفظ نظم و زیرساخت اقتصادی و اجتماعی نیز تأکید دارد. با این حال، در این نظریه، موضوع همکاری و ارتباطات گسترده کشورها در قالب ساختارهای متفاوت جهانی برای تحقق تاریخی اهدافی مانند حقوق بشر و فساد توضیح داده می¬شود. بنابراین، رئالیسم ساختارگرا بعنوان یک نظریه گسترده¬تر و بیشتر به فرهنگ و سیستم¬های اجتماعی و اقتصادی توجه دارد، در حالیکه رئالیسم کلاسیک بیشتر به توان و نیروی نظام توجه دارد.

8- نگرش به مفهوم قدرت
قدرت یکی از مهمترین کلید واژگان روابط بین‌الملل محسوب می¬گردد. تقریبا در تمام نظریات اساسی روابط بین‌الملل مبحث قدرت موضوع اساسی محسوب می¬گردد. مفهوم قدرت در اعصار گوناگون دچار تحولاتی شده است. درك این تحولات مستلزم درك شرایط زمانی و مکانی قدرت و نیز درك ابزارهاي تحول یافته پیگیري و اعمال قدرت است. یافتن ویژگی¬هاي قدرت در عصر حاضر می¬تواند به پژوهشگران روابط بین‌الملل در تبیین تحولات سایر مفاهیم نظیر امنیت، دیپلماسی و ... کمک نماید. از جمله نظریاتی که علیرغم پایان جنگ سرد و تحولات جدید در ساختار نظام بین‌الملل همچنان در تبیین و تحلیل مسائل مربوط به ساخت و قدرت داخلی و همچنین روابط بین‌الملل حائز اهمیت است، نظریه نقش و قدرت در چارچوب نظریه¬هاي مکتب رئالیسم و رئالیسم ساختارگرا است (سیف¬زاده، 1392: 276-253).
هدف تمامی دولت¬هاي تجدیدنظر¬طلب دسترسی به جایگاهی مؤثر در نظام بین‌الملل است. بنابراین این دسته از دولت¬ها به شدت به دنبال کسب قدرت هستند و اگر شرایط مناسب باشد، خواستار آن هستند تا توزیع قدرت را به نفع خود تغییر دهند، حتی اگر چنین عملی، امنیت آنان را به خطر اندازد (Glaser, 1996: 56-60).
بنابر آنچه که در بالا ذکر گردید، قدرت¬هاي بزرگ همواره در یک وضعیت تهاجم بالقوه قرار دارند که هرگاه ممکن باشد براي تحمیل اراده خود بر دیگران دست بکار می¬شوند و همواره در برخورد با یکدیگر رفتار تهاجمی از خود نشان می¬دهند قدرت-هاي بزرگ نه تنها در پی افزایش قدرت خود به بهاي کاهش قدرت دول دیگر هستند، بلکه تلاش می¬کنند تا از افزایش قدرت رقبا به بهاي کاهش قدرت خودشان نیز جلوگیري کنند. علت این رفتار قدرت¬هاي بزرگ چیست؟ به نظر جان میرشایمر سه دلیل در نظام به هم پیوسته بین‌الملل وجود دارد که باعث شده دولت¬ها نسبت به هم هراس داشته باشند:
1) فقدان اقتدار مرکزي که بالاي سر دولت¬ها قرار گیرد و آنها را در برابر یکدیگر حمایت کند.
2) این واقعیت که دولت¬ها اغلب داراي توانایی و ظرفیت نظامی تهاجمی هستند.
3) این واقعیت که دولت¬ها هرگز نمی¬توانند از نیات هم آگاه باشند.
نظام آنارشیک بین‌الملل بر رفتار و نحوه عملکرد دولت‌ها در تأمین امنیت تأثیر می¬گذارد. منبع اصلی معماي امنیتی در رئالیسم تهاجمی همچون رئالیسم دفاع از طبیعت آنارشی سیاست بین‌الملل نشأت می¬گیرد. در حالیکه رئالیست¬هاي دفاعی بر این باورند که معماي امنیت همکاري را در سیاست بین‌الملل به دنبال دارد و صلح، پویا و تنظیم کننده خودش است و از طریق همکاري به دست می¬آید، سیاست بین‌الملل نه فقط جنگ بلکه صلح و همکاري را نیز در بر می¬گیرد، رئالیست¬هاي تهاجمی بر این اعتقادند که معماي امنیت و دست یافتن به آن جنگ را میسر می¬سازد، جنگ و سیاست دو روي یک سکه¬اند (Tang, 2010: 27-33).
معمولاً به تفكر رئاليستي از زمان توسيديد تا سال¬هاي اوسط جنگ سرد يعني قبل از ارائه نظريه رئاليسم ساختارگراي والتز، رئاليسم كلاسيك اطلاق مي¬شود. رئاليسم كلاسيك كه رئاليسم فطري بشر نيز خوانده مي¬شود، برمبناي ماهيت قدرت¬طلب و شرور انسان و ويژگي دولت به تحليل سياست و به خصوص سياست خارجي دولت‌ها در عرصه بين¬المللي مي¬پردازد. بعبارت ديگر در اين نظريه ماهيت قدرت¬طلب و شرور انسان و دولت جوياي منافع ملي متغيرهاي اصلي محسوب مي¬شوند كه شكل‌دهنده متغير وابسته پژوهش حاضر يعني سياست خارجي محسوب مي‌شوند.
اين مسئله نكته تمايز اصلي رئاليست¬هاي كلاسيك از رئاليست‌هاي ساختارگراست كه علت تلاش دولت‌ها براي كسب قدرت در عرصه سياست خارجي را ماهيت آنارشيك نظام بين‌الملل يا همان عوامل سيستمي مي‌دانند. اين مسئله به خصوص در نظريه مورگنتا، در كتاب سياست ميان ملت¬ها بصورت آشكار بيان شده است و اغلب نظريه¬پردازان رئاليسم كلاسيك نيز كمابيش در اين چهارچوب به تحليل سياست خارجي كشورها پرداخته‌اند. از نظر مورگنتا روابط بين ملت‌ها در اصل از روابط بين افراد متفاوت نيستند، اين روابط تنها روابط بين بين افراد در سطحي وسيع‌تر هستند. بنابراين به منظور فهم رفتار دولت‌ها بايد از رفتار فردي براي تبيين استفاده كنيم (Griffiths, 1992: 37).
برای دریافت مفهوم قدرت باید آن را تعریف کرد و تعریف مفهوم قدرت به علت ماهیت و ساختار خاص آن بسیار متنوع و گسترده است، بطوریکه در طول دوران زندگی بشر از ابتدا تاکنون طیف گسترده¬ای از معانی برای آن ساخته شده است. در ابتدایی‌ترین تعریف از واژه قدرت، معنی توانایی و توانستن بر انجام کاری به ذهن متبادر می‌شود. فرهنگ لغت آکسفورد قدرت را توانایی انسان برای انجام کاری یا عملی، کنترل بر روی دیگران، توانایی فرد، گروه، کشور یا دولتی برای نفوذ و اثرگذاری بسیار تعریف کرده است. برای تعریف قدرت دامنه گسترده¬ای از مفاهیم رو در روی ما وجود دارد. مساله اساسی در تعریف قدرت این است که، دقیقاً قدرت از چه زمانی وجود داشته است؟ آیا تشکیل دولت باعث وجود قدرت شده یا قبل از آن هم وجود داشته است؟ در پاسخ می‌توان گفت که از ابتدای خلقت انسان، روابطی مبتنی بر قدرت که موجد قدرت بوده‌اند وجود داشته است. اندیشمندان حوزه علوم سیاسی و اجتماعی تعاریف متعددی از قدرت ارائه داده‌اند. به اعتقاد بسیاری از صاحب¬نظران، نگرش جدید به مفهوم قدرت سیاسی در بستر اندیشه مدرن با دیدگاه‌های توماس هابز آغاز می‌شود. او با ارائه نگرشی علی از مفهوم قدرت آن را به‌مثابه نوعی شرط عاملیت در نظر می‌گیرد که ارتباطی عمیق با توانایی فرد برای ایجاد تمایز امور در وضعیت از پیش موجود یا جریان حوادث دارد و اگر توانایی این تغییرسازی را نیز از دست بدهد دیگر عامل نیست. قدرت در نظر هابز عبارت است از وسایل و امکانات فعلی برای دستیابی به امری ظاهرا مطلوب در آینده. در این معنا قدرت نیرویی صرفاً مادی نیست، بلکه مرتبط با توانایی‌های فرد برای تأثیر بر جهان در جهت تحقق نیات خود است.
واقعگرایان ساختاري در مورد میزان قدرت لازم و کافی براي تأمین امنیت ملی و چگونگی آن اختلاف¬نظر داشته و به دو دسته تدافعی و تهاجمی تقسیم می¬شوند. همچنین آنان درخصوص رفتار عقلانی کشورها و نسبت بین نظریه سیاست بین‌الملل و سیاست خارجی، همانگونه که گفته شد، اتفاق¬نظر ندارند.
دیدگاه¬هاي مختلفی در مورد مصادیق واقع¬گرایان و واقع‌گرایی ساختاري تدافعی وجود دارد. برپایه تفکرات مشهور، مهم¬ترین نمونه واقع‌گرایی ساختاري تدافعی نظریه سیاست بین‌الملل کنت والتز است. از نمونه¬هاي دیگر واقع‌گرایی ساختاري تدافعی، می‌توان به نظریه¬پردازانی چون رابرت جرویس ، جک اسنایدر   و استفن والت  اشاره کرد که بیشتر نظریات این نظریه¬پردازان در چارچوب نوواقع‌گرایی براي تکمیل نظریه والتز ساخته و پرداخته شده است.
به نظر إلمان  آنچه که وي واقع¬گرايی ساختاري تدافعی می‌نامد سه تفاوت عمده با نوواقع‌گرایی دارد. اول، در حالیکه نو واقع‌گرایی بر مبانی خرد متعدد براي توضیح رفتار کشورها استوار است، واقع‌گرایی ساختاري تدافعی بر انتخاب عقلانی و عقلانیت صرف تکیه و تأکید میکند. دوم، این نوع از واقع‌گرایی ساختاري، موازنه تهاجم تدافع را بعنوان یک متغیر مهم در سیاست بین‌الملل و سیاست خارجی کشورها مورد توجه قرار می¬دهد؛ بطوريکه ترکیبی از عوامل و عناصر مختلفی چون نزدیکی جغرافیایی، ماهیت قدرت و سطح فناوري کشورها نقش تعیین کننده¬اي در رفتار تهاجمی یا تدافعی آنها ایفا می‌کند. سوم، ترکیبی از عقلانیت و توازن تهاجم تدافع انگیزه¬هاي تدافعی را ایجاب و ایجاد می¬کند که کشورها را بر آن می¬دارد تا از حفظ وضع و توزیع قدرت موجود حمایت نمایند Elman, 2007: 17-18)).
والتز معتقد است؛ راهبرد کشورها براي مقابله با تلاش و اقدام رقبا براي افزایش قدرت¬شان موازنه سازي است. کشورهایی که احساس تهدید می¬کنند از طریق موازنه¬سازي درون¬گرا، یعنی تقویت و افزایش تواناییهاي خود، یا موازنه¬سازي¬ برون¬گرا، در چارچوب اتحادها و ائتلاف¬هاي نظامی به مقابله با کشور بر هم زننده موازنه قوا برمی¬خیزند. در نتیجه کشورهاي توسعه¬طلب به شدت از سوي سایر کشورها نظارت و کنترل می‌شوند Waltz, 1979: 128-131)).
هر دو نظریه رئالیسم کلاسیک و ساختار در موضوع قدرت معتقدند تمامی منازعات و تعارض¬ها در نظام بین‌الملل بر سر رسیدن  به قدرت می‌باشد. اما در چگونگی رسیدن به قدرت دارای اختلافات متعددی می¬باشند که در ادامه به برخی از این موارد اشاره خواهد شد.
منشاء قدرت در دیدگاه این دو نظریه متفاوت است. رئالیسم کلاسیک براساس سطح تحلیل خرد بر این باور است از آنجائیکه انسان ذاتا شرور است لذا میل به کسب قدرت دارد و این میل حد و مرزی ندارد. در مقابل رئالیسم ساختار¬گرا معتقد است از آنجائیکه کشورها در یک محیط آنارشی قرار دادند لذا می¬بایست در جهت حفظ امنیت و بقاء خود به دنبال بیشینه¬سازی قدرت خود باشند و حد و مرز این قدرت تا جایی است که بقاء و امنیت حفظ شود. رئالیسم کلاسیک قدرت را عامل تعیین کننده نظام بین‌الملل می‌داند و به همین دلیل دولت-حکومت همواره بدنبال کسب و بیشینه¬سازی قدرت خود هست، اما در مقابل رئالسیم ساختارگرا معتقد است قدرت به تنهایی عامل تعیین کننده نظام بین‌الملل نیست و این توزیع قدرت است که ساختار نظام بین‌الملل را تعیین خواهد کرد.
موزانه قوا یکی دیگر مفهوم¬های موردنظر هر دو نظریه می‌باشد بطوریکه رئالیست¬های کلاسیک معتقدند موازنه قوا تنها یک تصمیم در ابعاد سیاست خارجی است و پیرو این موضوع که سیاست خارجی چیزی جدا از سیاست داخلی کشورهاست لذا موازنه قوا نیز صرفا تصمیم دولت-حکومت¬ها است. در مقابل این تفکر، رئالیست¬های ساختارگرا معتقدند از آنجائیکه نظام بین‌الملل آنارشی است لذا برخی از اقدامات دولت‌ها بصورت غیرارادی و بر اثر فضای حاکم در ساختار نظام بین‌الملل است و به همین دلیل همواره کشورهای مختلف بدنبال توازن-موازنه قوا هستند.
رئالیسم کلاسیک بیشتر به توان و قدرت نظام توجه دارد و معتقد است که هر کشور باید به تحقق خودتعیینی خودش اولویت بدهد و برای حفظ امنیت و منافع خودش از قدرت استفاده کند. بعنوان نمونه، در نظریه رئالیستی، تکنیک‌های دیپلماسی، مشارکت در قراردادهای بین‌المللی و حملات نظامی برای کسب و تقویت قدرت و افزایش تاثیرگذاری در صنعت بین‌المللی را پشتیبانی می¬کند، اما در مقابل، رئالیسم ساختارگرا بیشتر به روابط و ارتباطات بین کشورهای مختلف توجه دارد و بر ضرورت حفظ نظم و استقرار زیرساخت اقتصادی و اجتماعی بین‌المللی تاکید دارد. این نظریه معتقد است که تعاملات متقابل بین کشورها تأثیرگذارتر از استفاده از قدرت و نیرو است و درنهایت این عدم هماهنگی و همکاری می¬تواند منجر به اختلافات و درگیری میان کشورها شود. بنابراین این دو نظریه با درک متفاوتی از موضوع قدرت، یعنی به شدت تأکید بر قدرت برای رئالیست¬ها و همکاری و تعامل در رئالیست ساختارگرا، ارتباط دارند.

9- نگرش به مفهوم دولت
نظرورزی درخصوص مفهوم دولت، پیشینه عمیقی در تاریخ اندیشه سیاسی مغرب زمین دارد. هرچند در این زمینه در یونان باستان مطالعات مختصر و حاشیه‌ای صورت گرفت اما پس از رنسانس شاهد توجه بیشتر به مفهوم دولت و مختصات آن هستیم (حمیدی و قادری، 1396: 241-213). رفتارهاى سياست خارجى را می‌توان در سه دسته ادامه استراتژی‌های موجود، تقليد از استراتژی‌های موفق قدرت‌های بزرگ در سيستم يا به دست گرفتن ابتکار عمل و پیگیری يك سياست خارجى تازه طبقه‌بندی كرد. گزينش ميان هريك از اين رفتارها وابسته به تأثير متقابل عوامل نظام‌مند و داخلی هردوست. سيستم بین‌الملل انگیزه‌هایی را براى دولت‌ها و بخصوص قدرت‌های بزرگ فراهم می‌کند، تا بعنوان موجودیت‌های مستقل، استراتژی‌های مشابه يا حذف ريسك را در پيش گيرند (عذیری، 1401: 154-128).
درباره نقش دولت همچنین تفاوت دیدگاهی بین مورگنتا و کنت والتز وجود دارد. مورگنتا باور دارد که دولت باید نقش زیادی در حفظ آرامش و تعادل جامعه بازی کند. او معتقد است که دولت باید مسئولیت¬های کلیدی مانند تأمین امنیت داخلی و بیرونی، حفاظت از حقوق شهروندان، تصمیم¬گیری درخصوص سیاست¬های اقتصادی و اجتماعی و ارائه خدمات عمومی را برعهده داشته باشد. از سوی دیگر، کنت والتز معتقد است که دولت باید نقش محدودتری در جامعه ایفا کند. وی باور دارد که دولت باید فقط وظایف اساسی مانند حفظ امنیت ملی و رعایت قوانین را برعهده داشته باشد و تداخل کمتری در امور اقتصادی و اجتماعی داشته باشد. کنت والتز همچنین توجه می¬کند که دولت نباید از منابع مالی شهروندان بیش از حدی استفاده کند و باید برمبنای اصول ایجاد تعادل و عدالت در تقسیم منابع عمل کند. بطورکلی، مورگنتا معتقد است که دولت باید نقش فعالی در جامعه و سیاست داشته باشد، در حالیکه کنت والتز توجه بیشتری به محدودیت نقش دولت دارد.
نظر رئالیست کلاسیک در مورد دولت بیشتر بر این است که دولت یک واقعیت مستقل و موجودیت جداگانه است که قدرت و اختیارات خود را دارد و بعنوان یک نهاد مستقل عمل می‌کند. آنها باور دارند که دولت قادر است تصمیمات خود را بگیرد و از طریق قوانین و سیاست‌های خود، جامعه را تنظیم کند. اما رئالیست ساختارگرا به نظر می‌رسد که دولت فقط یک نماینده ساختار اجتماعی است. آنها باور دارند که قدرت و اختیارات دولت بطور کامل تابع ساختار اجتماعی است و در حقیقت، دولت فقط چشم‌انداز سلطه سایر نهادهای قدرت در جامعه است. آنها معتقد هستند که تصمیمات دولت تحت تأثیر عوامل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی قرار می‌گیرد و نمی‌تواند طور کامل مستقل عمل کند. بطور خلاصه، تفاوت اساسی بین دو نظریه در مورد دولت در این است که رئالیست کلاسیک دولت را بعنوان یک نهاد مستقل و قدرتمند می‌بیند، در حالیکه رئالیست ساختار گرا دولت را بعنوان چشم‌انداز سایر نهادهای قدرت در جامعه تعبیر می‌کند.
رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا، در مورد تلاش‌های دولت‌های مختلف برای تحقق خودتعیینی و امنیت ملی توافق دارند، اما در موضوعاتی مانند روش‌های دستیابی به این هدف و نحوه تفاوت مسائل بین‌المللی، تفاوت‌هایی دارند.
رئالیسم کلاسیک، بیشتر به توان و قدرت دولت‌ها توجه دارد و بر این باور است که هر کشوری باید به تحقق خودتعیینی خود بپردازد و برای حفظ امنیت و منافع خود، از قدرت استفاده کند. بعنوان نمونه، رئالیست‌های کلاسیک، معتقدند که فشارهای اقتصادی و نظامی، می‌تواند نقش مهمی بعنوان ابزارهایی برای تحقق خودتعیینی دولت‌ها و حفظ منافع دولتی داشته باشند. از سوی دیگر، رئالیسم ساختارگرا بیشتر به نوع روابط بین دولت‌ها توجه دارد و بر ضرورت حفظ نظام و استقرار زیرساخت‌های اقتصادی و اجتماعی بین‌المللی تاکید دارد. رئالیسم ساختارگرا، تعاملات متقابل و نظامی بین کشورهای مختلف، را بعنوان اساس مجاب برای حفظ نظم و استقرار ساختارهای بین‌المللی، اعتبار می‌دهد. برای رئالیست‌های ساختارگرا، تعاملات متقابل بین دولت‌ها، مبنای تفاهم و همکاری میان کشورها و جلوگیری از اختلافات و درگیری میان آنها است. بنابراین، تفاوت اصلی بین رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا، در نحوه نگرش آنها نسبت به تعاملات متقابل بین دولت‌ها و نحوه استفاده از قدرت برای تحقق خودتعیینی است.
تفاوت عمده‏ی دیگر میان آنها در زمینه نوع نگاه به بازیگر عقلانی است. تئوری سیاست بین‌الملل والتز مفروض بازیگر عقلانی را نمی‏پذیرد و بلکه سیاست خارجی از نظر او یک تجارت پیچیده و مبهم است که رهبران قادر به تصمیم عقلانی و محاسبه نیستند و بجای عقلانیت، والتز بر فرآیند گزینش یا انتخاب تأکید می‏کند. چراکه والتز معتقد است موازنه نه پیامد آگاهانه بلکه نتیجه ناخواسته تصمیمات انفرادی دولت‏ها برای اطمینان از بقای خود است. در حالیکه مورگنتا تأکید دارد که قدرت‏های بزرگ بازیگران عقلایی هستند. آنها نسبت به محیط خارجی خود آگاهند و برای بقای خود در این محیط رفتار استراتژیک مناسب را انتخاب می‏کنند. بخصوص آنها به اولویت‏های دیگر دولت‏ها و اینکه  رفتارشان چه تأثیری بر رفتار دولت‏های دیگر دارد و همچنین این مسئله که رفتار دولت‏های دیگر چه تأثیری بر استراتژی آنها برای بقا دارد توجه می‏نمایند. علاوه بر این، دولت‏ها نه تنها به عواقب کوتاه مدت و فوری، بلکه به پیامدهای بلندمدت اعمال خود نیز توجه دارند.

10- نگرش به مفهوم سیاست خارجی
تحلیل سیاست خارجی دولت‌ها در عرصه بین‌المللی، یکی از مباحث اصلی علوم سیاسی و روابط بین‌الملل است. تاکنون در زمینه تحلیل سیاست خارجی کشورها، نظریه¬ها و دیدگاه¬های مختلف مطرح شده است. گرچه تلقی تحول رویکرد تطبیقیِ موسوم به تحلیل سیاست خارجی بعنوان واضح¬ترین منبع نظریه‌های رفتار سیاست خارجی طبیعی است، یادآوری این نکته مهم است که همه‌ دیدگاه‌ها در باب موضوع روابط بین‌الملل شامل گزاره‌هایی در مورد سیاست خارجی هستند. از لحاظ تاریخی، این نکته بدین خاطر درست است که تقریباً همه‌ رویکردها به مطالعه‌ روابط بین‌الملل، دولت را کنشگر محوری در نظر گرفته¬اند. بر این اساس، رویکردهای گوناگون (از آنهایی که بر اقتصاد سیاسی متمرکزند تا جامعه‌ بین‌المللی و مارکسیسم) همگی شامل برداشتی از چیستی دولت و چگونگی حصول سیاست خارجی آن، صرف‌نظر از شیوه‌ تعیین سیاست¬ها، بوده‌اند. بنابراین، سیاست خارجی در ذات نظریه‌های روابط بین‌الملل هستند، حتی آن نظریه¬هایی که محوریت دولت بعنوان کنشگر جامعه‌ بین‌المللی را انکار می‌کنند.
در حالیکه متأثر از مناظرات نظری بین نئورئالیست‌ها و منتقدان آنها، عمده مباحث نظریه‌های روابط بین‌الملل بر سر چیستی طبیعت سیستم بین‌الملل و تأثیر آن بر الگوهای برونداد بین‌المللی از قبیل جنگ و صلح بوده است و نظریه¬پردازان درخصوص این مطلب که آیا سیستم چندقطبی بیشتر از سیستم دوقطبی مولد تنازع است و یا آیا نهادهای بین‌المللی قادر به افزایش همکاری بین‌المللی هستند یا نه، به مناظره پرداخته‌اند، نظریه‌های سیاست خارجی در پی توضیح این مطلب هستند که دولت‌ها در حوزه خارجی خود به‌دنبال چه بوده و چه زمان سعی در به‌دست آوردن آن دارند. گرچه برخی چون والتز معتقد هستند که سیاست خارجی توسط عوامل داخلی و خارجی هدایت می¬شود، بنابراین نمی‌توان در پی توصیف نظری آن بود، دیگرانی به رد این تردید پرداخته و در نتیجه، تلاش‌های اخیر آنها در ساختن یک نظریه کلی از سیاست خارجی، به ایجاد مکاتب فکری متعدد از جمله نظریه رئالیسم ساختارگرا انجامیده است.
نظر مورگنتا و کنت والتز درباره سیاست خارجی با یکدیگر تفاوت¬هایی دارد. مورگنتا معتقد است که سیاست خارجی باید مبتنی بر همکاری و تعامل با سایر کشورها و سازمان¬های بین‌المللی باشد. او آرامش جهانی، حقوق بشر، مداخله انسانی و قانون بر حقوق بین‌الملل را از اصول اساسی سیاست خارجی می¬داند. مورگنتا همچنین بر این باور است که برخورد با تهدیدات امنیتی باید از طریق همکاری بین‌المللی و مذاکره صورت گیرد. از سوی دیگر، کنت والتز معتقد است که سیاست خارجی باید مبتنی بر منافع و امنیت ملی باشد. او آرامش جهانی را بعنوان خطری بیان می¬کند و باور دارد که برای حفظ امنیت ملی، نیاز است تا قوی¬ترین نیروها راهبردی قابل اعتماد و مناسب داشته باشد. وی تاثیر و تسلط دولت‌ها بر سیاست خارجی را بسیار مهم می¬داند و به تاکید بر حفظ منافع ملی و استفاده بهینه از قدرت برای مبارزه با تهدیدات متمرکز می¬کند. بنابراین، تفاوت اصلی بین دو نظر این است که مورگنتا بر تعامل و همکاری بین‌المللی تاکید می¬کند، در حالیکه کنت والتز بیشتر بر منافع ملی و قدرت نظامی تمرکز دارد.
نظر رئالیست کلاسیک در مورد سیاست خارجی براساس اصول و مبانی قدیمی و سنتی استوار است. آنها باور دارند که در سیاست خارجی، قدرت و توانایی نقش اساسی دارند و برای حفظ منافع ملی، کشورها باید به دنبال افزایش قدرت خود باشند. رئالیست‌های کلاسیک به عقیده‌اند که در روابط بین‌الملل، همکاری و تعاملات صرفاً براساس منافع ملت و تحقق هدف‌های ملت صورت می‌گیرد. اما رئالیست ساختارگرا عقیده دارند که در سطح جهان، نظام ساختارگرایانه‌ای وجود دارد که تعاملات بین‌الملل را شکل می‌دهد. آنها باور دارند که عوامل ساختارگرایانه، شامل نظام قوانین بین‌الملل، نظام اقتصاد جهانی، نظام قدرت جهان و فضای جهانی ارزش‌ها و ایدئولوژی‌ها، تاثیر بسزایی در سیاست خارجی دارند. رئالیست ساختارگرا بر این عقیده‌اند که برای تحقق منافع ملت، لازم است کشورها باتوجه به شرایط ساختاری جهان، رفتار خود را تنظیم کنند و در قالب نظام ساختارگرایانه عمل کنند. بنابراین، تفاوت اصلی بین نظر رئالیست کلاسیک و رئالیست ساختارگرا در مورد سیاست خارجی در نگرش آنها به عوامل مؤثر در سطح جهان است. رئالیست کلاسیک بر تأکید بر قدرت و منافع ملت تأکید دارد، در حالیکه رئالیست ساختارگرا بر تأثیر عوامل ساختارگرایانه جهان بر سیاست خارجی تأکید دارد.

نتیجه‌گیری
نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا دو نظریه مهم در فلسفه هستند که درباره وجود و طبیعت جهان بحث می‌کنند. این دو نظریه در بسیاری از جوانب با یکدیگر تفاوت دارند. نتایج پژوهش نشان می¬دهد که تفاوت دیدگاه این نظریه¬پردازان عموما در زمینه¬هایی مانند هدف اصلی دولت‌ها در نظام بین‌الملل، نقش قدرت در ساختار نظام بین‌الملل و میزان تاثیر آنارشی بودن نظام بین‌الملل در تعیین رفتار دولت‌ها می‌باشد که در این مقاله بصورت مشروح به آنها پرداخته شده است. اولین تفاوت بین این دو نظریه در مورد وجود جهان است. در رئالیسم کلاسیک، جهان بعنوان یک واقعیت مستقل و مطلق در نظر گرفته می‌شود. بعبارت دقیق‌تر، رئالیست‌های کلاسیک باور دارند که جهان قبل از ذهن و تجربه‌ای که از آن داریم، وجود داشت. این نظر بعنوان برجستگى شناخت شده است.
اما در رئالیسم ساختارگرا، جهان بعنوان چیدمان ساختار‌دهنده‌ای از عناصر پایه تلقي مي¬شود. بعبارت دقيق‌تر، رئالیست‌های ساختارگرا باور دارند که جهان بصورت یک ساختار معنادار از روابط بین عناصر وجود دارد. این نظر بعنوان ساختارگرایی شناخته می‌شود.
دومین تفاوت بین این دو نظریه درباره وجود واحد ساختار سیستم است. در رئالیسم کلاسیک، واحد بعنوان وجودهای مستقل و مجزا در نظر گرفته می‌شوند. بعبارت دقیق‌تر، هر واحد در جهان وجود خود را بدون وابستگی به سایر واحد دارد. اما در رئالیسم ساختارگرا، اشياء بصورت نسبي و با تأثيرات آنها بر يكديگر در نظر گرفته مي¬شوند. بعبارت دقيق‌تر، همه اشياء در جهان با يكديگر تعامل دارند و تأثيرات آنها بروي يكديگر رابطۀ سبب-معلولي دارد.
در نتیجه‌گیری، می‌توان گفت که رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا دو نظریه پایه‌ای در حوزه روابط بین‌المللی هستند که با چالش‌ها و چشم‌اندازهای مختلف شکل گرفته‌اند. تفاوت اساسی این دو نظریه در تمرکز آنها بر روی دو عامل جدایی شناخته می‌شود. رئالیسم کلاسیک بر حفظ و توسعه قدرت نظامی و فناوری تاکید دارد، در حالیکه رئالیسم ساختارگرا، نگرانی¬های درون کشوری و موازنه قدرت سیاسی، اقتصادی و نظامی کشورها را روی عمل می‌آورد. از طرفی، رئالیسم کلاسیک به تناقض و درگیری میان کشورها توجه داشته و به جایگاه و امنیت دولت خود توجه می‌کند. این در حالی است که رئالیسم ساختارگرا تاکید دارد که موازنه قدرت در سطح بین‌المللی، برای رسیدن به یک تعادل درون کشوری مؤثر است.
این مهم مشهود است که استفاده از هر دو نظریه می‌تواند برای به دست آوردن رابطه مأموریت برای رسیدن به اهداف بین‌المللی کمک کند. در واقع، در دست داشتن یک ترکیب از نظریه‌های مختلف و استفاده از شیوه¬هایی برای تسهیل چالش-های پیش¬رو، باعث تداوم برقراری صلح و توسعه در سطح جهانی خواهد شد.
در مورد تفاوت¬های نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا، می¬توان به نقاط زیر اشاره کرد:
اولا، رئالیسم کلاسیک معتقد است که دستیابی به قدرت از طریق کسب تفوق نظامی و فناوری مربوط به آن است. در حالیکه رئالیسم ساختارگرا معتقد است که این تفوق نظامی تنها یکی از عوامل قدرت نیست و عوامل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی هم به دستیابی به قدرت در رقابت بین کشورها موثر هستند.
دوما، رئالیسم کلاسیک واکنشی به بحران¬های بین‌المللی دارد و معتقد است که بحران¬ها نهایتا با تقویت قدرت دولت‌ها و حفظ امنیت و جایگاه¬شان مواجه می¬شوند. در حالیکه رئالیسم ساختار گرا تغییرات را به جنبش¬های ساختاری دنبال می¬کند، مثل تغییرات ساختاری داخلی یک کشور و توانایی آن در برآوردن نیازهای ژئوپلیتیکی خود.
سوما، رئالیسم کلاسیک از پرداخت بیشتر به همکاری¬ صلح¬آمیز بین‌المللی به لحاظ تاثیرگذاری بر قدرت نظامی و اقتصادی استفاده می¬کند. این نوع از همکاری به دَر توجه داشتن نیازهای امنیتی کشورها و همچنین مسائل اقتصادی رگولاتوری بهینه شده چندجانبه قابل بررسی است. بنابراین، این تفاوت¬ها نشان می¬دهند که در فرایند پژوهش در روابط بین‌الملل، هر دو فرقی به دلیل مشکلات و نواقص خود خواهند داشت، و بهترین رویکرد، استفاده از هر دو به شیوه مناسب به نیازها و شرایط بین‌المللی تا میزان بالایی است.

چکیده

بی‌تردید نظریه واقع‌گرایی، مهمترین و پایدارترین نظریه روابط بین‌الملل می‌باشد. جاذبه بی‌بدیل این نظریه به دلیل نزدیکی آن با عملکرد سیاستمداران در عرصه بین‌الملل و همچنین نزدیکی آن با فهم متعارف از سیاست بین‌الملل است. نظریات رئالیستی بر روی شیوه عملی برای روابط بین‌الملل به شیوه «چگونه هست؟»، «نه چگونه باید باشد»، تمرکز دارند. براساس دیدگاه واقع‌گرایی نقش محوري از آن دولت‌هاست و روابط بین‌الملل نیز متشکل از همین دولت‌ها می‌باشد و دیگر بازیگران بین‌المللی نظیر اشخاص، سازمان‌هاي بین‌الملل و سازمان‌هاي غیردولتی اهمیت چندانی ندارند بلکه تنها ابزاري در دست دولت‌ها هستند. این پژوهش با هدف بررسی تفاوت دیدگاه‌های نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا به روش توصیفی و تحلیلی و با اسناد کتابخانه‌ای گردآوری ‌شده است و  به دنبال  پاسخ به این پرسش است که این دو نظریه در مفاهیمی همچون دولت، قدرت، ساختار و سیاست خارجی چه تفاوت‌هایی دارند؟ فرضیه مقاله این است که نظریه رئالیسم کلاسیک و رئالیسم ساختارگرا ضمن برخورداری از مبانی مشترک دارای تفاوت‌ها و مناظرت درونی متعددی نیز هستند.